کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

۶۰ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شنل قرمزی

روزی روزگاری ، دختر کوچیکی تو دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد. دخترک هروقت بیرون می رفت یه شنل با کلاه قرمز تنش می کرد، برای همین مردم دهکده اونو شنل قرمزی صدا میکردن.
یه روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست که اگه ممکنه بهش اجازه بده تا بره و مادربزرگش رو ببینه. چون خیلی وقت بود که اونا همدیگه رو ندیده بودن. مادرش گفت : فکر خوبیه . بعدش اونا یه سبد زیبا پر از خوراکی درست کردن تا دخترک اونو برای مادر بزرگش ببره.
وقتی سبد آماده شد، دخترک شنل قرمزشو پوشید و مادرشو بوسید و از اون خداحافظی کرد.
مادرش گفت : عزیزم یه راست به خونه مادربزرگ برو و وقتو تلف نکن در ضمن حواستم باشه با غریبه ها حرف نزنی. تو جنگل خطرای زیادی هست.
شنل قرمزی گفت : مادرجون، نگران نباش . من دقت می کنم.
اما وقتی تو جنگل، چشمش به گلای زیبا و دوست داشتنی افتاد، حرفای مادرش یادش رفت. اون یه چندتا گل چید و به پرواز پروانه ها نگاه کرد و به صدای قورباغه ها گوش داد.
دخترک قصه ما از این روز گرم تابستانی خیلی لذت می برد و متوجه نزدیک شدن سایه سیاهی که پشت سرش بود،نشد.
یه دفه یه گرگ گنده جلوش  ظاهر شد.
گرگ با لحن مهربونی گفت: دختر کوچولو ، چیکار می کنی؟
شنل قرمزی گفت: می خوام به دیدن مادر بزرگم برم. اون تو جنگل، نزدیک رودخونه زندگی می کنه.
دخترک فهمید که خیلی دیر کرده به خاطر همین با عجله بطرف خونه مادربزرگش حرکت کرد.
همون وقت، گرگه هم راه افتاد و از راه میون بر خودشو به خونه مادربزرگ رسوند و آهسته در زد.
مادربزرگ فکر کرد، کسی که در می زنه، نوشه. گفت : اوه عزیزم ! بیا تو. بیا تو. من نگران بودم که اتفاقی تو جنگل برات افتاده باشه.
گرگ اومد تو خونه و به طرف مادربزرگ حمله کرد.

مادربزرگ بیچاره دویید و رفت تو یه کمد و درشو بست. گرگ هر کاری کرد نتونست در کمدو باز کنه.
گرگ صدای پای شنل قرمزی رو شنید, به سمت تخت مادر بزرگ دویید لباس خواب مادربزرگو تنش کرد یه کلاه خواب چین دار هم گذاشت روی سرش.
چند لحظه بعد، دخترک در زد .
گرگ به رختخواب پرید و پتو را تا نوک دماغش بالا کشید و با صدایی لرزون پرسید : کیه ؟
شنل قرمزی گفت : منم
گرگ گفت : اوه چطوری عزیزم, بیا تو.
وقتی شنل قرمزی وارد خونه شد، از دیدن مادربرزگش تعجب کرد.
دخترک پرسید: مادر بزرگ چرا صداتون اینقدرکلفت شده مشکلی پیش اومده ؟
گرگ ناقلا گفت : من یه کم سرما خوردم و یه چندتا سرفه کرد تا شنل قرمزی شک نکنه.
شنل قرمزی به تخت نزدیکتر شد و گفت : اما مادربزرگ! چه گوشای بزرگی دارین.
گرگ گفت : عزیزم بااونا بهتر صدای تو رو می شنوم.
شنل قرمزی گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمای بزرگی دارین.
گرگ گفت : چه بهتر عزیزم با اونا بهتر تو رو می بینیم.
در حالیکه شنل قرمزی صداش می لرزید گفت: اما مادربرزگ چه دندونای بزرگی دارین؟
گرگ گفت: برای اینکه تو رو بهتر بخورم عزیزم. یه دفه گرگ از تخت بیرون پرید و دنبال شنل قرمزی دویید.
دخترک خیلی دیر فهمیده بود که اون کسی که تو تخت بود مادربرزگش نیست بلکه یه گرگ گرسنس .بعدش به طرف در دویید و با صدای بلند داد زد: کمک ! گرگ !
مرد هیزم شکنی که اون نزدیکیا هیزم می شکست صدای اونو شنید و تا اونجایی که میتونست سریع به طرف خونه مادربزرگ دویید.

مادربزرگ وقتی صدای نوشو شنید و فهمید که تو دردسر افتاده از کمد بیرون اومدو ملافه تختو روی گرگ انداختو با یه چتر که تو کمد بود زد تو سر گرگه.
همین موقع هیزم شکن رسید و به مادر بزرگ کمک کرد و گرگو گرفتن .
شنل قرمزی پرید تو بغل مادر بزرگش وبا خوشحالی گفت: وای مادربزرگ من اشتباه کردم دیگه با هیچ غریبه ای حرف نمیزنم .
هیزم شکن گفت : شما بچه ها نباید هیچوقت این حرف مهمو فراموش کنید.
مردهیزم شکن گرگو از خونه بیرون اورد و به جاهای دور جنگل برد،جایی که دیگه نتونه کسی رو اذیت کنه.
بعد از این اتفاقا شنل قرمزی و مادربرزگش و مردهیزم شکن از خوراکیایی که دخترک اورده بود خوردن و دختر قصه ما هم به مادربزرگش قول داد که دیگه بازیگوشی و حواس پرتی نکنه و به حرف بزرگتراش گوش کنه. این بود قصه شنیدنی شنل قرمزی .

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

روزی روزگاری زن و مردی زندگی میکردن که فرزندی نداشتن و آرزو داشتن که بچه ای داشته باشن. بالاخره آرزوشون برآورده شد .اونا منتظر اومدن کوچولویی به خونشون بودن.
پشت خونه اونا پنجره ای بود که به یه باغ زیبا و بزرگ باز میشد. باغ پره گلای زیبا و درختای میوه بود . این باغ برای یه جادوگر بدجنس بود و هیچ کس جرات نمیکرد به داخل باغ بره .
خانم خونه همیشه از پنجره به این باغ زیبا نگاه میکرد. یه روز تو باغ مقدار زیادی کاهوی وحشی با برگای سبز و تازه دید . از اون روز به بعد اون نمیتونست به هیچ چیز دیگه ای به غیر از اون سبزیا فکر کنه. کم کم رنگ و روش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل میشد و بالاخره بیماری به سراغش اومد.
مرد از همسرش دلیل بیماریشو پرسید.زن گفت : من میدونم که هیچوقت نمیتونم از اون کاهوهایی که پشت خونمونه بخورم و میدونم که الان تو هیچ جایی به غیر از اون باغ نمیشه کاهو پیدا کرد و میدونم که اگر اون کاهوهارو نخورم به زودی از بین میرم.
مرد خیلی نگران شد و تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده اون سبزی رو برای همسرش تهیه کنه . به خاطر همین یه شب یواشکی به اون باغ رفت و از اون کاهوها چید و به خونه برگشت و برای همسرش سالاد درست کرد.
خانوم خونه سالادو خورد و حالش بهتر شد . اما عجیب بود که همش دلش میخواست از اون کاهوها بخوره . به خاطر همین مرد دوباره به باغ برگشت ولی این دفه جادوگر فهمید و مردو اسیرش کرد.
جادوگر که خیلی عصبانی شده بود فریاد کشید و به مردگفت: تو چطوری به خودت اجازه دادی که سبزیایه راپونزل منو بچینی؟
منظورش از راپونزل همون کاهوها بود.
مرد داستان همسرشو تعریف کرد. جادوگر فکر کرد و گفت: تو میتونی هر چقدر که دلت بخواد از این کاهوها بچینی ، اما یه شرطی داره . توباید وقتی بچت به دنیا اومد اونو به من بدی.
مرد بیچاره که میدونست حال همسرش خوب نیست از روی ناچاری این شرطو قبول کرد.
به زودی فرزند اونا به دنیا اومدو جادوگر اونو با خودش برد. جادوگر نام دختر کوچولو رو راپونزل گذاشت.
راپونزل بزرگ شد و هر چی میگذشت زیباتر میشد. جادوگر تصمیم گرفت که اجازه نده که کسی اونو ببینه.
وقتی راپونزل 12 سالش شد اونو به یه برج بلندی که وسط جنگل بود برد. برج خیلی بلند بود و هیچ پله یا دری نداشت و راپونزل بیچاره نمیتونست از اونجا بیرون بره. برج فقط یه پنجره داشت که وقتی جادوگر به دیدنش میومد اونو صدا میزد.
راپونزل ، راپونزل ، موهای طلاییتو بنداز پایین.
دخترک موهای بلندشو از پنجره بیرون مینداختو جادوگر موهاشو میگرفت و به بالای برج میومد.
چند سال گذشت . روزی پرنسی به طور اتفاقی از اون قسمت جنگل میگذشت که یه دفه صدای قشنگو دلنشینی رو شنید. پرنس برجو پیدا کرد، اما هیچ راهی برای وارد شدن به برج پیدا نکرد .
اون نمیتونست صدارو فراموش کنه . به خاطر همین هر روز به اونجا میومدو به اون صدا گوش میداد و شبا با قلبی شکسته و ناراحت برمیگشت.
اون هنوز هیچ راهی برای وارد شدن به برج پیدا نکرده بود.
تا اینکه یه روز جادوگری رو دید که به طرف برج میاد. گوشه ای قایم شد و صدای جادوگرو شنید که میگفت: راپونزل، راپونزل، موهای طلاییتو بنداز پایین.
بعدش یه موی بافته شده بلند از پنجره به طرف زمین پرت شدو جادوگر از اون بالا رفت.
پرنس پیش خودش فکرکرد که منم شانس خودمو امتحان کنم تا از این برج بالا برم.
بعد از یه مدت جادوگر از اونجا رفت و پرنس کنار پنجره اومد و حرفای جادوگرو تکرار کرد.
راپونزل، راپونزل، موهای طلاییتو بنداز پایین.
بعدش از اون موی بلند بالا رفتو به برج رسید.
اول راپونزل از دیدن پرنس ترسید، چون تا اون روز هیچ کسی رو ندیده بود اما پرنس براش توضیح داد که صدای قشنگش اونو تا اینجا اورده. پرنس که تا اون روز دختری به اون زیبایی و مهربونی ندیده بود از دختر خواست که برای همیشه کنارش بمونه و پیشنهاد ازدواجش رو قبول کنه .
راپونزل احساس میکرد که زندگی کنار این مرد خوش اندام و مودب خیلی بهتر از زندگی کردن پیش اون جادوگر بدجنسه. به خاطر همین پیشنهاد پرنسو قبول کرد.
اما اون از هیچ راهی نمیتونست از برج خارج بشه. به خاطر همین از پرنس خواست که براش توپای ابریشمی بیاره تا با اونا طنابی درست کنه و از اونجا خارج بشه.
تا موقعی که طناب بافته بشه هر شب پرنس به دیدن راپونزل میومد. راپونزل حواسشو جمع میکرد تا جادوگر چیزی از اومدن پرنس به اونجا متوجه نشه. اما یه روز بدون اینکه به حرفاش فکر کنه به جادوگر گفت: چرا شما انقدر سنگین تر از پرنسین؟
یه دفه جادوگر با عصبانیت داد زد که: من چی شنیدم؟ من فکر کردم تورو جای امنی قایم کردم اما تو یواشکی و دور از چشم من با دیگران حرف زدی. تو به من کلک زدی.
جادوگر با عصبانیت موهای راپونزلو دور دستش پیچوندو با یه قیچی اونارو برید. چندلحظه بعد موهای بلند راپونزل روی زمین افتاده بود، اما جادوگر هنوز عصبانی بود. اون سنگدل یه ورد جادویی خوندو راپونزلو به یه جای خیلی دور فرستاد تا برای همیشه بدبخت و تنها باشه.
بعدش موهای راپونزلو به موهای خودش گره زدو کنار پنجره منتظر پرنس نشست. وقتی پرنس از پنجره اومد تو به جای راپونزل عزیزش اون جادوگر زشتو دید.
جادوگر همینطوری که داشت میخندید گفت: تو فکر میکنی راپونزلو پیدا میکنی؟ اما اون پرنده زیبا پرواز کرد و رفتو صداش خاموش شد. راپونزل برای همیشه گم شده و تو هیچوقت اونو نمیبینی.
پرنس که خیلی ناراحت و غمگین شده بود خودشو از پنجره پرت کرد بیرون. اما از بیبن نرفت چون روی بوته های خار افتاد. اما خارا چشماشو زخمی کردنو پرنس کور شد. حالا اون چطوری میتونه راپونزلو پیدا کنه؟ بچه ها جونم به نظرتون آخر قصه راپونزل و موهای جادویی چی میشه؟
چند ماه پرنس نابینا تو جنگل آواره بود. هر وقت به کسی میرسید از اونا در مورد دختر زیبایی به نام راپونزل می پرسید. اون برای همه نشونه های راپونزلو تعریف میکرد، اما کسی اونو ندیده بود .
پرنس انقدر رفت و رفت تا یه روز صدای آهنگ غمگینی رو شنید . اون صدارو شناختو به طرفش رفت. صدا زد: راپونزل.
راپونزل به طرف پرنس دوییدو از شوق دیدن اون گریش گرفت . اما وقتی قطره های اشک روی چشمای پرنس افتاد اتفاق عجیبی پیش اومد، پرنس دوباره میتونست ببینه.
پرنس راپونزلو به سرزمین خودش بردو بعد از عروسی سالها به خوبی و خوشی زندگی کردن. این بود قصه زیبا و شنیدنی راپونزل و موهای جادویی.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

داستان شبی که موش کوچولو بیدار ماند از این قراره که  یه روزی روزگاری یه موش کوچولو بود که با خونواده اش توی یه دشت بزرگ و سرسبز زندگی میکردن.
موش کوچولو ده تا خواهر و برادر دیگه هم داشت و با مامان موشه و بابا موشه خوشحال و راضی زندگی میکردن.
اما موش کوچولو یه مشکل کوچیک داشت، اونم این بود که شبا به موقع نمیخوابید. تا دیروقت بیدار میموند. بخاطر همینم صبح ها نمیتونست مثل خواهر و برادرهاش به موقع بیدار بشه.
موش کوچولو تازه لنگ ظهر از خواب بیدار میشد و خواهر برادراش که از صبح توی دشت کلی بازی و شادی کرده بودن دیگه خسته بودنو با موش کوچولو به بازی نمیومدن. واسه همینم موش کوچولو تنها میموند و حوصله ش سر میرفت.
هرچی مامان موشه و بابا موشه بهش میگفتن مثل خواهر و برادراش به موقع بگیره بخوابه گوش نمیداد.
آخر یه روز موش کوچولو گفت: اصلا من نمیخوام با شما زندگی کنم، میخوام برم با خانوم جغده زندگی کنمو شبا تا صبح بیدار بمونم.
هرچی خونواده ش ازش خواستن اینکارو نکنه و بهش گفتن کارش اشتباهه قبول نکرد.
وسایلشو جمع کرد و رفت پیش خانوم جغده.
خانوم جغده میدونست که قضیه چیه، چون مامان موشی زودتر اومده بود و باهاش صحبت کرده بود. بخاطر همینم گفت: “باشه این یه شبو اجازه میدم پیش من بمونی، ولی یادت باشه تا صبح نباید بخوابی.”
نزدیکای نصفه شب بود که موش کوچولو گرسنه اش شد. گفت :خانوم جغده من گرسنه مه، غذا میخوام.
ولی خانوم جغده گفت: “نه، ما اینجا تا نصفه شب هیچی نمیخوریم.”
موش کوچولو گفت: “ولی من موشم عادت دارم سرشب غذا بخورم.”
خانوم جغده گفت: “ولی تو اومدی که با ما زندگی کنی پس باید مثل ما غذا بخوری، تازه باید کل روز رو هم بخوابی.”
موش کوچولو که هم گرسنه اش شده بود هم دلش برای پدر مادر و خواهر برادراش تنگ شده بود گفت: “من نمیخوام جغد باشم، میخوام موش باشم.” بعدم برگشت پیش خونواده شو ازشون معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه شبا زود بخوابه. این بود قصه زیبای شبی که موش کوچولو بیدار ماند.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود قصه مهمان های ناخوانده از این قراره که
یه خاله پیرزنی بود که توی خونه ی کوچیکش تنها زندگی میکرد.
خونه ی خاله پیرزن خیلی کوچولو بود، یه حیاط نقلی و کوچولو هم داشت.
هرروز دم غروب که میشد، سماورشو روشن میکرد، میرفت حیاطو آب و جارو میکرد.
یه لقمه نون و پنیر با چایی میخورد و سماورو خاموش میکرد و میخوابید.
یکی از روزهای پاییز که هوا حسابی سرد شده بود و بارون شدیدی میومد،
خاله پیرزن توی خونه اش نون و پنیر و چایی اش رو خورده بود و میخواست کم کم بخوابه که
یهو صدای در اومد: تق تق تق….
خاله پیرزن بلند شد و گفت:
“کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟”

“منم منم… گنجشک کوچولو…
باد میاد… بارون میاد….
سرده هوا… جا ندارم…
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”
خاله پیرزن دلش برای گنجشک کوچولو سوختو راهش داد توی خونه.
یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و یه گوشه بگیره بخوابه.
داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق…
خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟”

“منم منم… سگ باوفا…
باد میاد… بارون میاد…
سرده هوا… جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”
خاله پیرزن یه کمی فکر کرد و بعد گفت: “عیبی نداره، تو هم بیا تو.”
یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و بگیره بخوابه.
داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق…
خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟”

“منم منم… مرغه مهربون…
باد میاد… بارون میاد…
سرده هوا… جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”
خاله پیرزن گفت: “تو که جایی نمیگیری، تو هم بیا تو.”
دوباره اومدن بخوابن که صدای در اومد: تق و تق و تق…
خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟”

“منم منم… گاوه پر ادا …
باد میاد… بارون میاد…
سرده هوا… جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”
خاله پیرزن یه نگاهی به خونه کوچولوش انداخت و گفت:
“باشه تو هم بیا، فقط باید با هم مهربون تر باشیم تا هممون بتونیم بخوابیم.”
گاوه هم اومد تو و خودشو خشک کرد و داشتن میخوابیدن که
باز صدای در اومد: تق و تق و تق…
خاله پیرزن گفت: “کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟”

“منم منم… گربه ملوس…
باد میاد… بارون میاد…
سرده هوا… جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟”
خاله پیرزن که دلش نمیومد گربه تو بارون خیس بشه درو باز کرد تا بیاد تو خونه.
بلاخره همه مهمان های ناخوانده خاله پیرزن اومدن و گرفتن خوابیدن.
فردا صبح که خاله پیرزن از خواب بیدار شد، دید سماور روشنه و سفره ی صبحانه پهنه، نون تازه توی سفره ستو حیاط هم آب و جارو شده.
حیوونا صبح زود از خواب بیدار شده بودنو همه چیزو آماده کرده بودن.
خاله پیرزن بلند شد .دست و روشو شستو همه با هم صبحونه خوردن و گفتن و خندیدن.
بعد صبحونه، خاله پیرزن رو کرد به حیوون ها گفت:
“خب عزیزای من… دیگه کم کم وقت رفتنه. چون خودتون میبینید که خونه ی من خیلی کوچولو موچولوئه ،برای همه شما جا نداره، پس باید برین. بعد به آقا سگه گفت: ” آقا سگه شما میری؟”
سگه گفت:
“من که واق واق میکنم برات
دزدا رو چلاق میکنم برات
بزارم برم؟”
خاله پیرزن دلش برای سگه سوخت و گفت: “باشه آقا سگه تو بمون.”
بعد خاله پیرزن به گربه ملوسه گفت:”گربه ملوسه تو میری؟”
گربه ملوسه از اونور اتاق گفت:
” من که میو میو میکنم برات
موشها رو شکار میکنم برات
بزارم برم؟”
خاله پیرزن که دلش نمیومد هیچ کس رو ناراحت کنه گفت: “خیله خب. تو هم بمون.”
بعد خاله پیرزن به گنجشک کوچولو گفت:” تو چی؟ تو میری؟”
گنجشکه از بالای طاقچه گفت:
“من که جیکو جیک میکنم برات
تخم کوچیک میکنم برات
بزارم برم؟”
خاله پیرزن گفت: “تو هم که جایی رو نمیگیری گنجشک کوچولو، تو هم بمون.”
پیرزن مهربون به گاوه گفت:” تو میری آقا گاوه؟”
آقا گاوه هم گفت:
” من که مو مو میکنم برات
خرمنو درو میکنم برات
بزارم برم؟”
خاله پیرزن خندید و گفت : “آقا گاوه تو هم بمون.”
خاله پیرزن به خانم مرغه هم گفت:” تو میری خانم مرغه؟”
خانوم مرغه از اون طرف اتاق اومد و گفت:
“من که قد قدا میکنم برات
تخم بزرگ میکنم برات
بزارم برم؟”
خاله پیرزن گفت: “عیبی نداره خانوم مرغه، شما هم پیش ما بمون.”
بعدش رو کرد به حیوونا و گفت: برای اینکه بتونین پیش من بمونین باید یه خونه تو حیاط برای خودتون بسازین چون خونه من خیلی کوچولوئه و همتون جا نمیشین.”
بعدش حیوونا همه با هم کمک کردنو یه خونه قشنگ برای خودشون تو حیاط خونه خاله پیرزن ساختنو از اون به بعد با هم دیگه به خوبی و خوشی زندگی کردن . این بود قصه زیبای مهمان های ناخوانده.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

زیبای خفته

یکی بود یکی نبود . در زمانهای قدیم تو سرزمینی خیلی دور پادشاه مهربونی به همراه ملکه دوست داشتنیش زندگی میکرد.ملکه و پادشاه بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دلشون یه بچه میخواست.بالاخره یه روز وقتی شاهزاده کوچولو به دنیا اومد ملکه و پادشاه خیلی خیلی خوشحال شدن. پادشاه گفت: ما یه جشن خیلی بزرگ میگیریم. ملکه گفت: ما همه مردم کشورمونو به این مهمونی دعوت میکنیم. روز جشن کسایی که دعوت شده بودن با کادوهایی که برای شازده کوچولو خریده بودن از راه رسیدن. پریا برای شاهزاده کوچولو قشنگترین کادورو اورده بودن.پری ائل به شاهزاده کوچولو زیبایی کادو داد، پری دوم عقل، پری سوم مهربونی، پری چهارم شادی، پری پنجم به شاهزاده کوچولو موسیقی کادو داد. وقتی که پری ششم میخواست کادوشو به شاهزاده کوچولو بده یه دفه یه رعد و برق به قصر پادشاه برخورد کردو بعد یه پری زشت و بدجنس از جنگل اومد بیرون. ملکه و پادشاه اونو به جشن دعوت نکرده بودن چون پادشاه فکر میکرد اون خیلی وقته پیش از بین رفته.پری بدجنس با جیغ و داد از پادشاه پرسید: پس تو میخواستی منو به مهمونی دعوت نکنی؟ درسته؟ خب من در هر صورت برای شاهزاده کوچولو یه کادو اوردم. پری بددجنس انگشت درازشو روی شاهزاده کوچولو گذاشتو گفت: تو وقتی 16 سالت بشه انگشتتو با چرخ نخ ریسی میبریو از بین میری. پری بدجنس اینو گفتو بعد ناپدید شد. شاهو ملکه قلبشون شکستو خیلی ناراحت شدن. اما بعد از اون پری ششم با کادوش اومد جلو. پری گفت: نترسین پادشاه، درسته که دختر شما وقتی 16 سالش بشه ممکنه انگشتشو ببره، ولی اون از بین نمیره، اون به یه خواب طولانی فرو میره.یه خواب عمیق صد ساله.بعدش با بوسه یه شاهزاده نجیب دوباره از خواب بیدار میشه.اما شاه و ملکه هنوز نگران دخترشون بودن به خاطر همین پادشاه اعلام کرد که از امروز به بعد هیچکس اجازه نداره از چرخ نخ ریسی استفاده کنه.
همینطوری که شازده کوچولوی قصه ما بزرگ میشد همه کادوهایی که پریا بهش داده بودن کم کم معلوم میشد.اون زیبا و عاقل،مهربونو خوب بود. اون آواز میخوندو شاد بودو میرقصید.اما شاهزاده کوچولو خیلی هم کنجکاو بود.اون وقتی 16 سالش بود به برجی که پشت قصر پادشاه بود رفتو تا بالای برج رفتو وارد یه اتاق شد. شاهزاده کوچولو بالای پله ها صدای یه ماشین نخ ریسی شنیدو خیلی کنجکاو شد. اون با تعجب با خودش فکر کرد که این صدای چیه؟ شاهزاده کوچولو در اتاقو هل دادو بتزش کرد. اون پیرزنی رو دید که داشت نخ ریسی میکرد.اون پیرزن همون پری بدجنس بود. شاهزاده کوچولو که تا حالا چرخ نخ ریسی ندیده بود پرسید: دارین چی کار میکنین؟ پری بدجنس گفت: من دارم نخ ریسی میکنم کوچولوی قشنگم. شاهزاده کوچولو پرسید: منم میتونم این کارو بکنم؟ پری بدجنس گفت: بله که میتونی. همون موقع که شاهزاده پشت چرخ نخ ریسی نشست انگشتشو بریدو به یه خواب عمیق فرو رفت. وقتی شاه و ملکه شنیدن که چی شده حرفای پری بدجنس یادشون اومد .اونا خیلی ناراحت شدن اما بعد یادشون افتاد که پری ششم چی بهشون گفته بود. پادشاه گفت: ما باید یادمون باشه که دخترمون زنده ستو فقط خوابیده ، و درست هم بود. زیبای خفته وقتی تو تخت خوابش خوابیده بود از همیشه زیباتر بود.لپاش قرمزو لباش به رنگ آلبالو بود. فقط به نظر میومد که شاهزاده داره چرت میزنه اما اون به یه خواب طولانی صد ساله رفته بود.
حالا دیگه همه غمگین بودن ،هیشگی آواز نمیخوندو نمیرقصید. بچه ها بازی نمیکردن ، حتی سگا هم پارس نمیکردن، همه دلشون برای شاهزاده تنگ شده بود .یه روز پادشاه رفت به دیدن پری ششمو از پری خواست تا بهشون کمک کنه. پادشاه گفت: اگر شاهزاده بعد از صد سال از خواب بیدار بشه ما هیچکدوم نیستیم و از بین رفتیم، اون تو این قصر تنها میمونه. پری مهربون گفت: من قدرت بیدار کردن اونو ندارم اما سعی میکنم بهت کمک کنم.پری مهربون به بالای یه قله ای رفتو چوب جادوییشو تکون داد.بعدش همه مردم اون سرزمین سریع به یه خواب عمیق جادویی رفتن.ملکه و پادشاه، ساقدوشا،خدمتکارای ملکه ، نگهبانای قصر ، همه و همه به خواب رفتن. حتی اسبا، پرنده ها، ماهیا ،حتی کوچیکترین موجودات هم به خواب عمیق رفتن.
صد سال بعد یه شاهزاده ای از یه کشورو سرزمین دیگه به جنگل جادویی رسیدو قصر پادشاهو از دور دید. شاهزاده جوون از یه کشاورز پرسید: چه اتفاقی برای این کشورو سرزمین افتاده؟ کشاورز داستانو برای شاهزاده تعریف کردو گفت که یه شاهزاده زیبا به وسیله یه پری بدجنس جادوشده.شاهزاده که خیلی ناراحت شده بود به کشاورز گفت که همه ماجرارو براش تعریف کنه.کشاورز پیر بهش گفت که شاهزاده خانم زیبا صد سال به خواب عمیق رفته . شاهزاده گفت من خودم باید برمو این شاهزاده خانومو ببینم.
جنگل پر خار بود و شاهزاده جوون باید همه اونارو میکندو راهشو ادامه میداد. جنگل پر از گیاهو درخت بود ولی چیزی که شاهزاده از اون تعجب میکرد سکوت جنگل بود، اون حتی دای یه پرنده رو هم نمیشنید. همینطور که به قصر پادشاه نزدیک میشد درختا هم قویترو بزرگتر میشدن وا ون دیگه نمیتونست درختارو قطع کنه و از سر راهش برداره. تو همین موقع بود که پری ششم به کمکش اومدو راه رو براش باز کرد. بالاخره شاهزاده وارد قصر شد.به نظرش اومد که همه اونجا خوابن، همه جا ساکت بود.شاهزاده با عجله از پله ها بالا رفتو به اتاق اصلی قصر رسید.تو اون اتاق تختی رو دید که یه زیبای خفته ای روی اون به خواب رفته بود، یه خواب عمیق. وقتی اون شاهزاده خانمو دید خیلی ازش خوشش اومدو شاهزاده خانومو بوسید.یه دفه جادوی جادوگر بدجنس شکسته شدو همه از خواب بلند شدن. زیبای خفته هم آروم چشماشو باز کردو به شاهزاده جوون خندید.شاهزاده خانم گفت: تو شاهزاده منی، من خواب تورو دیده بودم و منتظر تو بودم. شاهزاده خیلی خوشحال شد چون خودشم تمام عمرش منتظر شاهزاده خانم بود.شاه و ملکه با عجله به دیدن اون دوتا رفتن .آشپزا به آشپزخونه رفتن تا آماده جشن عروسی بشن. کم کم همه جا پر از سرو صدا شد. اسبا شیهه کشیدن، سگا پارس کردن، جیر جیرکا جیر جیر کردن، پرنده ها آواز خوندن و همه جا پر از شادی و خوشحالی شد و همه مردم یه بار دیگه تو اون سرزمین شاد و خوشحال شدن.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود
توی یه شهر زیبا و قشنگ پسری به اسم پویا با پدر و مادرش زندگی میکرد. پویا کوچولو تازه رفته بود مدرسه و مثل بقیه دوستاش میخواست از معلم مهربونشون کلی چیزای قشنگ یاد بگیره .دلش میخواست که هر چی زودتر مثل مامان و باباش هم بتونه بخونه هم بتونه بنویسه. پسر کوچولوی قصمون هر روز صبح کیف و تغذیشو برمیداشتو بعد از اینکه مادرشو میبوسید و ازش خداحافظی میکرد راهی مدرسه میشد. پویا یه دوست هم سن خودش به اسم فرید داشت که با هم همکلاسی هم بودن. فرید و پویا غیر از اینکه با هم هم کلاسی بودن همسایه هم بودن. به خاطر همین صبحا با هم میرفتن به مدرسه و بعد از اینکه مدرسشون تعطیل میشد با هم برمیگشتن به خونه. پویا و فرید از مامان باباشون یاد گرفته بودن که همیشه دست همدیگه رو بگیرن و مواظب هم باشن.همینطور یاد گرفته بودن که تو راه مدرسه با غریبه ها حرف نزنن و حواسشون به مغازه ها و خوراکیا پرت نشه.هر روز که پویا با دوستش به مدرسه میرفت تو راه یه آقا پلیس مهربونی رو میدید که با تلاش و دقت زیاد کمک میکنه تا راه برای رفت وامد ماشینا باز باشه و ترافیک نشه. پویا میدید که این آقا پلیس مهربون بعضی وقتا به بچه ها و مسن ترا کمک میکنه و اونارو از خیابون رد میکنه. بابابزرگ پویا از پلیسای مهربون و زحمتکش همیشه براش قصه میگفت، به خاطر همین پویا دوست داشت و پیش خودش فکر میکرد که وقتی بزرگ شد دلش میخواد که مث این اقا پلیس مهربون یه پلیس خوب و زحمتکش بشه و به آدما کمک کنه.
اون روز هم مثل روزای دیگه پویا پلیس مهربون رو در حال باز کردن راه ماشینا دید و از دور بهش لبخند زد. بعد از اینکه پویا و فرید به مدرسه رسیدن یه کم به همراه بقیه بچه ها ورزش کردنو رفتن سر کلاسشون. اون روز تو برنامه مدرسشون ورزش داشتن. معلم ورزش به بچه ها گفت : بچه ها با احتیاط و آهسته از پله ها بیاین پایین تا با همدیگه ورزش کنیم و شاد بشیم. فرید که خیلی زنگ ورزشو دوست داشت حرف معلم ورزششو یادش رفتو با عجله از کلاس خارج شد همینجوری که داشت تند تند پله هارو میومد پایین پاش پیچ خورد و افتاد زمین و دستش آسیب دید .فرید که دستش خیلی درد گرفته بود همش داشت گریه میکرد. .اقای ناظم به بابای فرید خبر داد و بابا و مامان فرید اومدن تا اونو با خودشون ببرن به دکتر. حالا بشنویم از پویا که از وقتی این اتفاق برای دوستش افتاده بود حسابی ناراحت و غمگین بود. اصلا اون روز خوشحال نبود همش به فرید فکر میکرد و منتظر بود تا زنگ مدرسه بخوره و به دیدن فرید بره. وقتی مدرسه تعطیل شد پویا از اینکه دید باید تنها برگرده خونه بیشتر ناراحت شد آخه اون همیشه با دوستش میرفت خونه. آهسته اهسته شروع کرد به راه رفتن سمت خونه ولی از اونجاییکه فکرش پیش اتفاق امروز بود حواسش پرت شدو راه خونشونو گم کرد. پویا یه لحظه دید که مغازه و خیابونا براش اشنا نیستن. خیلی ترسید . متوجه شد که گم شده و راه خونشونو گم کرده. حالا باید چی کار کنه؟ یاد حرف بابابزرگش افتاد که براش از اقا پلیس مهربونی گفته بود که وقتی کسی گم میشه بهش کمک میکنه تا خونشو پیدا کنه. حالا اون آقا پلس مهربونو از کجا پیدا کنه؟
چه جوری بهش خبر بده؟ پویا خیلی غمگین و ناامید شد و شروع کرد به گریه کردن. حالا بشنویم از اقا پلیس مهربون که داشت میرفت به سمت خونشون.پلیس مهربون که کارش تموم شده بود داشت قدم زنون به سمت خونشون میرفت که دید اون طرف خیابون پسر بچه ای یه گوشه نشسته و داره گریه میکنه . اقا پلیس مهربون سریع از خیابون رد شد وبه پسر بچه گفت: سلام اقاکوچولو حالت چطوره؟ چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟ پویا همینطور که اشک میریخت به اقا پلیس مهربون نگاهی کرد و با اینکه هنوز ناراحت بود ولی تو دلش احساس خوشحالی و راحتی کرد و به پلیس مهربون گفت: تو راه مدرسه حواسم پرت شد و راه خونمونو گم کردم. حالا هم نمیدونم چه جوری برم به خونمون. اقا پلیس گفت : غصه نخور پسرم ناراحت هم نباش من کمکت میکنم تا راه خونتونو پیدا کنی و زود برگردی پیش مامان و بابات. ولی اینو یادت باشه همیشه ادرس خونتونو تو کیف مدرست داشته باش و مواظب باش تا هیچوقت حواست پرت نشه. حالا راه بیفت تا بریم خونتونو پیدا کنیم. راستی نگفتی اسمت چیه؟ پویا گفت: ممنونم از اینکه بهم کمک میکنین تا برم خونه اسم من پویاست.بعد پلیس مهربون دست پویا رو گرفتو با هم به سمت خونه حرکت کردن. تو راه پویا برای پلیس مهربون از مغازه های و پارک کوچیکی که نزدیک خونشون بود گفت تا اقا پلیس مهربون راحت تر بتونه خونه پویا رو پیدا کنه .همینطور که پویا داشت از اتفاقی که برای دوستش تو مدرسه افتاده بود میگفت یه دفعه چشمش به مادرش افتاد که به خاطر اینکه پویا دیر کرده بود نگران شده بودو اومده بود سرکوچه. پویا یه عالمه خوشحال شد و خودشو انداخت تو بغل مادرش. مامان از اقا پلیس مهربون به خاطر کمکی که به پویا کرده بود تشکر کرد . پویا هم از اقا پلیس مهربون به خاطر مهربونی و کمکش تشکر کردو قول داد دیگه حواسش پرت نشه.
اون شب پویا وقتی داشت میخوابید همش به اقا پلیس مهربون فکر کرد و منتظر بود تا فردا بشه و از پلیس مهربون برای فرید و بابابزرگش تعریف کنه.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

مسواک شتر

داستان مسواک شتر از این قراره که روزی روزگاری یه شتره بود. یا شایدم نبود. آخه شتره توی خونه نبود. چون مسواکشو گم کرده بود .شتره همه جا رو دنبال مسواکش گشتش بود ولی پیداش نکرده بود برای همین رفته بود بیرون تا مسواکشو پیدا کنه.
تا مارمولکو دید گفت: تو مسواک منو ندیدی؟ میخوام دندونامو مسواک کنم.
مارمولک دمشو تکون دادو گفت: نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من میخوره.
شتره رفتو مار فیس فیسو رو دید. گفت: تو مسواک منو ندیدی؟
مار فیس فیسو گفت: بله دیدم، تو دست مورچه خانوم بود، اما نمیدونم مسواک تو توی دست اون چی کار میکرد.
شتره گفت: منم نمیدونم
بعدم راهشو کشیدو رفت تا مورچه خانومو پیدا کنه.
رفتو رفت تا به مورچه خانوم رسید. داد زد: مورچه خانوم، مسواکمو بده، میخوام دندونامو مسواک بزنم.
مورچه خانوم گفت: نخیر، این مسواک تو نیست، این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار میخوام جلوی در خونمو آبو جارو کنم.
شتره گفت: نه، این مسواک منه.
مورچه خانوم گفت: اگر مال توئه، پس تو دست من چی کار میکنه؟
شتره گفت: دیروز که رفتنم لب چاه تا دندونامو مسواک کنم اونوجا گذاشتم.
مورچه خانوم گفت: اهکی، من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا اینجا اوردم.
حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمیدم. زود برو کنار.
شتره گریش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت .فکر کرد و گفت: اگه مسواکت رو بدم ، تو به من یه جارو میدی؟
شتره رفتو یه کم از پشماشو چیدو اونو دور یه شاخه نازک پیچیدو گفت: بیا اینم جاروی تو.
مورچه خانوم خوشحال شد.مسواک شتره رو پس داد.
شتره درشت درشت خندیدو رفتو دیگه هیچوقت مسواکشو جا نذاشت. این بود قصه زیبای مسواک شتر .

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی میکردن. اونا همه جا با هم میرفتنو همیشه پیش هم بودن . روزا میرفتن از دشتای سرسبز علف میخوردنو از چشمه خنکی که اونجا بود آب میخوردن.کره اسبا هم با هم میدوییدنو بازی میکردن.
بین این اسبا یه کره اسب خوشگلم بود که یه فرقی با اسبای دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی قشنگ داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود.
بچه ها همه اسبا کره اسب شاخدار رو خیلی دوست داشتن ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نمیومد. دلش میخواست شکل اسبای دیگه باشه . احساس میکرد این شاخ مزاحمشه.
کره اسب شاخدار پیش خودش میگفت: آخه این شاخ به چه درد من میخوره؟ اصلنم قشنگ نیست.من دلم میخواد شکل اسبای دیگه باشم.
تا اینکه یه روز گذاشتو از پیش اسبا رفت. رفت تا شاخشو یه جوری ببره یا ازبین ببره. بچه ها به نظرتون ادامه قصه کره اسبی به نام شاخدار چی میشه ؟ خلاصه  کره اسب شاخدار  همینجوری که تنها به راهش ادامه میداد، یهو توی آسمون ، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چندتا رنگین کمون.
کره اسب شاخدار انقد محو تماشای اونا شد که شاخش یادش رفت. دویید به طرف رنگین کمونا. دویید و دویید تا یه دفه چشمش به یه صحنه خیلی عجیب و قشنگ افتاد.شاخدار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب اونجا بود که مثل خودش شاخ داشتن.
و تازه….از شاخ هر کدوم از اسبا یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. شاخدار هاج و واج داشت نگاشون میکرد که اسبا اونو دیدن.
همه اومدن به سمتشو بهش سلام کردن: سلام ، توچه تک شاخ خوشگلی هستی،عجب شاخی داری!
شاخدار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم.
تک شاخا بهش گفتن که به اسبایی که یه شاخ رو صورتشون دارن میگن تک شاخ.
تک شاخا توی باغ وحشا یا توی کتابای علمی نیستن. اونا فقط توی رویاها زندگی میکنن.
و تازه شاخشون یه چیز بی فایده نیست،بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد.
وبعد به شاخدار یاد دادن چه جوری از شاخش استفاده کنه.
کره اسب شاخدار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسبای دیگه نیست ولی یه موجود رویایی منحصر به فردو خارق العادس. با این حال دلش برای خونواده اسبا تنگ میشد. به خاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چی کار میتونه بکنه. این بود داستان زیبای کره اسبی به نام شاخدار.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

یه روز صبح موش موشک از مادرش پرسید: مادر کی از همه قویتره؟
مادرش خندید و گفت: هر کی به اندازه خودش قویه.موش موشک فکر کرد که مادرش شوخی میکنه.با خودش گفت: امروز میرم جنگلو یه دوست قوی پیدا میکنم.
موشی از خونه بیرون اومدو رفتو رفت تا اینکه خسته شد و روی زمین دراز کشید.
چشمش به خورشید گرمو پر نور افتاد، با خودش گفت: خورشید از همه قویتره چون همه جارو روشن میکنه. بلند شد و فریاد کشید: ای خورشید درخشان که در آسمان میدرخشی، من یه دوست قوی میخوام ،آیا تو دوست من میشی؟
خورشید خندیدو گفت: درسته که من خیلی پر نورم ولی ابر از من قویتره ، چون اون میتونه جلوی من بیادو نورمو بگیره.
موشی از خورشید خانم خداحافظی کرد و رفت.
با خودش گفت: پس من با ابر دوست میشم . بعد به آسمون نگاه کردو یه تکه ابر دید. رفتو رفت تا به ابر رسید.
به ابر سلام کردو گفت: ای ابر پر از باران، من به دنبال یه دوست قوی هستم، آیا دوست من میشی؟
ابر خندیدو گفت: درسته که من میبارمو آب براتون میارم، ولی باد از من قویتره، چون اون منو به هرجا که بخواد این طرفو اون طرف میکشه.
موشی از ابر خداحافظی کرد و راه افتاد.
موشی با صدای بلند باد رو صدا کرد. یه دفه گردو غبار به هوا بلند شد.موشی فهمید که باد اومده. سلام کردو گفت: ای باد قوی که به هرجا میری، من یه دوست قوی میخوام ، آیا تو دوست من میشی؟
باد گفت: درسته که من همه جا میرم، ولی کوه از من قویتره، چون وقتی به کوه میرسم دیگه زور من به اون نمیرسه و مجبورم که بایستم.
موشی از باد تشکر کرد و راه افتاد.
موشی راه افتادو رفت تا به کوه رسید.از کوه بالا رفتو با صدای بلند سلام کرد و گفت: ای کوه بلندو پر زور ، من یه دوست قوی میخوام ، آیا تو دوست من میشی؟
کوه گفت: درسته که من بلندو سخت هستم ، ولی وقتی زمین خودشو تکون میده تمام سنگام میریزه، پس زمین از من قویتره.
موشی گفت: پس من با زمین دوست میشمو راه افتاد.
موشی از کوه پایین اومدو زمینو صدا کردو گفت: ای زمین پر زور که میتونی کوهو تکون بدی،من یه دوست قوی میخوام ، آیا تو دوست من میشی؟
زمین گفت: درسته که من خیلی بزرگم ولی از من قویترم هست. مثلا خود تو میتونی منو سوراخ کنی و روی من خونه بسازی. موشی تازه متوجه حرف مادرش شد و فهمید هر موجودی میتونه هر کاری بکنه به شرط اینکه خوب فکر کنه.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود، توی جنگلای استرالیا کنار یه رودخونه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هاش روی اون درخت زندگی میکردن.هر چی جوجه ها بزرگتر میشدن به غذای بیشتری نیاز داشتن، برای همین کبوتر مادرو پدر با هم به دنبال غذا میرفتن.
یه روز که جوجه ها تنها مونده بودن یه گنجشک پر زدو کنار لونه جوجه ها نشست، جوجه ها که تا به حال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشون ندیده بودن با دیدن گنجشک از ترس سرهاشونو زیر پراشون قایم کردن.
گنجشک گفت: چرا از من میترسین؟ به من میگن گنجشک .منم بچه هایی مثل شما دارم. اومدم براشون غذا پیدا کنم، اونا کرمایی که روی درخت شما هستنو خیلی دوست دارن. اونا به گنجشک گفتن: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال میزنی و پرواز میکنی. گنجشک گفت: خداوند این بالای زیبارو به من داده تا با اونا به هر جایی که میخوام پرواز کنمو از نعمتای خدا برای خودم و بچه هام غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتن با گنجشک صحبت میکردن که در خت تکون خورد، سریع ترسیدنو دوباره سراشونو لای پر هم قایم کردن.
یه حیوون بزرگ با پنجه های قوی، گوشای پهنو بدن پشمالو که خیلیم با نمکو مهربون به نظر میرسید به درخت چسبیده بود.
به جوجه ها نگاه کردو گفت: نترسین ، شما که غذای من نیستین .جوجه ها گفتن: مارو چه جوری دیدی؟ ما که قایم شدیم. کوالاگفت: ولی فقط شما سرتونو قایم کردین ، بدنتون بیرون بود. جوجه های قشنگ اسم من کوآلاس. من یه جور خرس درختی امو تو همسایگی شما با خونوادم کنار این درخت زندگی میکنم.
جوجه ها گفتن خوش به حالت میتونی همه جا بری. کوآلا گفت: ولی منو همه حیوونایی که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیمو تئ آسمون آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم.خدا نعمت بزرگ پرواز کردنو به شما داده، صبر کنین بزرگتر بشین ، عجله نکنین. شما هم میتونین مثل مادرو پدرتون قشنگ به هرجایی که خواستین پرواز کنین.
یه مرتبه کوآلا دید عقابی به لونه کبوترا برای شکار جوجه ها نزدیک میشه. کوآلا سریع فریاد زد:
خطر! و خودشو روی لونه ی جوجه ها انداختو با پنجه هاش به بالای پرنده شکاری زد تا پرنده رو دور کنه.
گنجشک که این صحنه رو دید خودشو به کبوتر پدر و مادر رسوندو گفت: جوجه هاتون تو خطر هستن ، زود بیاین. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاریرو دور کردن. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که تونسته جوجه های همسایه رو نجات بده.
کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جون جوجه هاش تشکر کرد و بعد از اون داستان شجاعت کوآلا تو جنگل پیچیدو همه اونو کوآلای قهرمان صدا میزدن. این بود داستان زیبای کوآلای قهرمان. برای شنیدن قصه های کودکانه بیشتر اینجا کلیک کنید.

  • sahar boxartsahar