کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

  • ۰
  • ۰

روزی روزگاری زن و مردی زندگی میکردن که فرزندی نداشتن و آرزو داشتن که بچه ای داشته باشن. بالاخره آرزوشون برآورده شد .اونا منتظر اومدن کوچولویی به خونشون بودن.
پشت خونه اونا پنجره ای بود که به یه باغ زیبا و بزرگ باز میشد. باغ پره گلای زیبا و درختای میوه بود . این باغ برای یه جادوگر بدجنس بود و هیچ کس جرات نمیکرد به داخل باغ بره .
خانم خونه همیشه از پنجره به این باغ زیبا نگاه میکرد. یه روز تو باغ مقدار زیادی کاهوی وحشی با برگای سبز و تازه دید . از اون روز به بعد اون نمیتونست به هیچ چیز دیگه ای به غیر از اون سبزیا فکر کنه. کم کم رنگ و روش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل میشد و بالاخره بیماری به سراغش اومد.
مرد از همسرش دلیل بیماریشو پرسید.زن گفت : من میدونم که هیچوقت نمیتونم از اون کاهوهایی که پشت خونمونه بخورم و میدونم که الان تو هیچ جایی به غیر از اون باغ نمیشه کاهو پیدا کرد و میدونم که اگر اون کاهوهارو نخورم به زودی از بین میرم.
مرد خیلی نگران شد و تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده اون سبزی رو برای همسرش تهیه کنه . به خاطر همین یه شب یواشکی به اون باغ رفت و از اون کاهوها چید و به خونه برگشت و برای همسرش سالاد درست کرد.
خانوم خونه سالادو خورد و حالش بهتر شد . اما عجیب بود که همش دلش میخواست از اون کاهوها بخوره . به خاطر همین مرد دوباره به باغ برگشت ولی این دفه جادوگر فهمید و مردو اسیرش کرد.
جادوگر که خیلی عصبانی شده بود فریاد کشید و به مردگفت: تو چطوری به خودت اجازه دادی که سبزیایه راپونزل منو بچینی؟
منظورش از راپونزل همون کاهوها بود.
مرد داستان همسرشو تعریف کرد. جادوگر فکر کرد و گفت: تو میتونی هر چقدر که دلت بخواد از این کاهوها بچینی ، اما یه شرطی داره . توباید وقتی بچت به دنیا اومد اونو به من بدی.
مرد بیچاره که میدونست حال همسرش خوب نیست از روی ناچاری این شرطو قبول کرد.
به زودی فرزند اونا به دنیا اومدو جادوگر اونو با خودش برد. جادوگر نام دختر کوچولو رو راپونزل گذاشت.
راپونزل بزرگ شد و هر چی میگذشت زیباتر میشد. جادوگر تصمیم گرفت که اجازه نده که کسی اونو ببینه.
وقتی راپونزل 12 سالش شد اونو به یه برج بلندی که وسط جنگل بود برد. برج خیلی بلند بود و هیچ پله یا دری نداشت و راپونزل بیچاره نمیتونست از اونجا بیرون بره. برج فقط یه پنجره داشت که وقتی جادوگر به دیدنش میومد اونو صدا میزد.
راپونزل ، راپونزل ، موهای طلاییتو بنداز پایین.
دخترک موهای بلندشو از پنجره بیرون مینداختو جادوگر موهاشو میگرفت و به بالای برج میومد.
چند سال گذشت . روزی پرنسی به طور اتفاقی از اون قسمت جنگل میگذشت که یه دفه صدای قشنگو دلنشینی رو شنید. پرنس برجو پیدا کرد، اما هیچ راهی برای وارد شدن به برج پیدا نکرد .
اون نمیتونست صدارو فراموش کنه . به خاطر همین هر روز به اونجا میومدو به اون صدا گوش میداد و شبا با قلبی شکسته و ناراحت برمیگشت.
اون هنوز هیچ راهی برای وارد شدن به برج پیدا نکرده بود.
تا اینکه یه روز جادوگری رو دید که به طرف برج میاد. گوشه ای قایم شد و صدای جادوگرو شنید که میگفت: راپونزل، راپونزل، موهای طلاییتو بنداز پایین.
بعدش یه موی بافته شده بلند از پنجره به طرف زمین پرت شدو جادوگر از اون بالا رفت.
پرنس پیش خودش فکرکرد که منم شانس خودمو امتحان کنم تا از این برج بالا برم.
بعد از یه مدت جادوگر از اونجا رفت و پرنس کنار پنجره اومد و حرفای جادوگرو تکرار کرد.
راپونزل، راپونزل، موهای طلاییتو بنداز پایین.
بعدش از اون موی بلند بالا رفتو به برج رسید.
اول راپونزل از دیدن پرنس ترسید، چون تا اون روز هیچ کسی رو ندیده بود اما پرنس براش توضیح داد که صدای قشنگش اونو تا اینجا اورده. پرنس که تا اون روز دختری به اون زیبایی و مهربونی ندیده بود از دختر خواست که برای همیشه کنارش بمونه و پیشنهاد ازدواجش رو قبول کنه .
راپونزل احساس میکرد که زندگی کنار این مرد خوش اندام و مودب خیلی بهتر از زندگی کردن پیش اون جادوگر بدجنسه. به خاطر همین پیشنهاد پرنسو قبول کرد.
اما اون از هیچ راهی نمیتونست از برج خارج بشه. به خاطر همین از پرنس خواست که براش توپای ابریشمی بیاره تا با اونا طنابی درست کنه و از اونجا خارج بشه.
تا موقعی که طناب بافته بشه هر شب پرنس به دیدن راپونزل میومد. راپونزل حواسشو جمع میکرد تا جادوگر چیزی از اومدن پرنس به اونجا متوجه نشه. اما یه روز بدون اینکه به حرفاش فکر کنه به جادوگر گفت: چرا شما انقدر سنگین تر از پرنسین؟
یه دفه جادوگر با عصبانیت داد زد که: من چی شنیدم؟ من فکر کردم تورو جای امنی قایم کردم اما تو یواشکی و دور از چشم من با دیگران حرف زدی. تو به من کلک زدی.
جادوگر با عصبانیت موهای راپونزلو دور دستش پیچوندو با یه قیچی اونارو برید. چندلحظه بعد موهای بلند راپونزل روی زمین افتاده بود، اما جادوگر هنوز عصبانی بود. اون سنگدل یه ورد جادویی خوندو راپونزلو به یه جای خیلی دور فرستاد تا برای همیشه بدبخت و تنها باشه.
بعدش موهای راپونزلو به موهای خودش گره زدو کنار پنجره منتظر پرنس نشست. وقتی پرنس از پنجره اومد تو به جای راپونزل عزیزش اون جادوگر زشتو دید.
جادوگر همینطوری که داشت میخندید گفت: تو فکر میکنی راپونزلو پیدا میکنی؟ اما اون پرنده زیبا پرواز کرد و رفتو صداش خاموش شد. راپونزل برای همیشه گم شده و تو هیچوقت اونو نمیبینی.
پرنس که خیلی ناراحت و غمگین شده بود خودشو از پنجره پرت کرد بیرون. اما از بیبن نرفت چون روی بوته های خار افتاد. اما خارا چشماشو زخمی کردنو پرنس کور شد. حالا اون چطوری میتونه راپونزلو پیدا کنه؟ بچه ها جونم به نظرتون آخر قصه راپونزل و موهای جادویی چی میشه؟
چند ماه پرنس نابینا تو جنگل آواره بود. هر وقت به کسی میرسید از اونا در مورد دختر زیبایی به نام راپونزل می پرسید. اون برای همه نشونه های راپونزلو تعریف میکرد، اما کسی اونو ندیده بود .
پرنس انقدر رفت و رفت تا یه روز صدای آهنگ غمگینی رو شنید . اون صدارو شناختو به طرفش رفت. صدا زد: راپونزل.
راپونزل به طرف پرنس دوییدو از شوق دیدن اون گریش گرفت . اما وقتی قطره های اشک روی چشمای پرنس افتاد اتفاق عجیبی پیش اومد، پرنس دوباره میتونست ببینه.
پرنس راپونزلو به سرزمین خودش بردو بعد از عروسی سالها به خوبی و خوشی زندگی کردن. این بود قصه زیبا و شنیدنی راپونزل و موهای جادویی.

  • ۹۸/۱۰/۰۴
  • sahar boxartsahar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی