کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

۶۰ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود داستان مرغک سرخه پا از این قراره که توی یه مزرعه سبز و قشنگ یه خانم مرغه زندگی میکرد به اسم سرخه پا. سرخه پا خانم هر روز تو این مزرعه که مثل یه دشت بزرگ بود و پر از درخت و گلای رنگ و وارنگ بود راه میفتادو به دنبال دونه برای جوجه هاش میگشت.
سرخه پا هر دونه ای که روی زمین میدید رو با نوکش برمیداشتو توی سبدش مینداخت. یه روز که داشت مثل همیشه دونه از روی زمین جمع میکرد با خودش فکر کرد: من هر روز میام به مزرعه و دنبال دونه میگردم ، ولی فردا باز هم دونه برای خوردن ندارم. بهتره که یه فکر درست و حسابی بکنم. این کار فایده نداره.یه دفه بین دونه ها چشمش به یه دونه ای افتاد که مثل طلا میدرخشید، سرخه پا با نوکش ونو برداشتو گفت: آره، گندم میکارم بعدشم گندمارو درو میکنمو ازشون نون درست میکنم.
بعد اومد کنار مزرعه و با صدای بلند گفت: آی کی میاد گندم کاری؟ آی کی میاد گندم کاری؟ آقا سگه واق واقی کرد و گفت: من نمیام.
سرخه پا به پیشی تپلی گفت: پیشی تپلی بیکاری و تنبلی بده ، بیا به من تو کاشتن گندم کمک کن. پیشی گفت: من نمیام.
بعد خانم مرغه رفت پیش خانم اردکه که داشت تو رودخونه آب تنی میکرد.بهش گفت: بیا با هم گندم بکاریم بعدشم اونارو درو کنیمو نون درست کنیم. خانم اردکه گفت: نه، من نمیام.
سرخه پا رفت پیش آقا گاوه. به آقا گاوه گفت: تو که زورت زیاده بیا به من کمک کن که گندم بکاریم. آقا گاوه یه کم با خاک بازی کردو ناز کردو گفت: نه، من نمیام.
خانم مرغه که دید کسی نمیاد کمکش کنه گفت باشه خودم دونه میکارم.
چند روز که گذشتو دونه حسابی آب خوردو آفتاب بهش تابید کم کم جون گرفتو تبدیل به خوشه گندم شد.
این دفه خانم مرغه تو مزرعه راه افتادو با صدای بلند گفت: کی میاد بریم گندمارو درو کنیم؟ بازم تمام دوستاش گفتن ما نمیایم.
سرخه پا داسو لای پرش گرفتو گفت: حالا که کسی نیست کمکم کنه خودم گندمارو درو میکنم و ولوشون میکنم.
روز بعد دوباره خانم مرغه به آقا سگه و پیشی خپلی و خانم اردکه و آقا گاوه گفت: میاین به من کمک کنین؟ کاه رو از گندما جدا میکنین برام؟ گندما رو آرد میکنین برام؟ باز همشون گفتن: نه ما نمیایم. اینو گفتنو رفتن دنبال بازیشون.
بله بچه ها این دفه هم خانم مرغه خودش دست به کار شدو گندمارو آرد کرد،بعدشم آردو الک کرد .خانم مرغ مهربون آردو خمیر کرد و با خمیرش برای جوجه هاش نون خوشمزه و داغ درست کردو پخت. وقتی بوی نون داغ و تازه تو مزرعه پیچید پیشی و سگه و گاوه و اردکه اومدن دم در خونه خانم مرغه و گفتن: ما نون میخوایم، ما نون میخوایم. سرخه پا گفت: پس روزی که کارتون داشتمو ازتون کمک خواستم کجا بودین؟ چرا الان اومدین دم در خونه من؟ اون روز که باید زحمت میکشیدینو کمکم میکردین هر چی بهتون گفتم گوش نکردین به حرفام. حالا هم بهتون نون نمیدم. نون مال جوجه هامه نوش جون بچه هامه. پیشی و اردکه و سگه و گاوه ازاینکه تنبلی کرده بودنو کمک خانم مرغه نکرده بودن پشیمونو ناراحت شدن.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود قصه تدی و ستاره آرزو از این قراره که خرس کوچولویی بود به نام تدی ، تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته پایین.تدی توی یه کتاب خونده بود که اگه موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزوت هرچی که باشه برآورده میشه.
همینطور که تدی به آسمون خیره شده بود، جوجه تیغی کوچولو بهش نزدیک شد و پرسید: “تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟”
تدی گفت :  “دنبال آخرین ستاره ی پاییز.”
” برای چی؟”
” برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزومو بگم تا برآورده بشه.”
جوجه تیغی گفت :”واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته.”
همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به اونا نزدیک و نزدیکتر شد.
وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدن گفتن: “تدی… جوجه تیغی… میاین باهم بازی کنیم؟”
جوجه تیغی کوچولو گفت: “نه… ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم تا آرزومون برآورده بشه.”
خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردنو تصمیم گرفتن اونا هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.
سنجاب که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یه دفعه گفت: “بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!”
و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.
تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.
سنجاب گفت: “میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟”
تدی گفت: “نه…نه… اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه.”
سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد…
تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: “نه…..” و دویدن تا برگ رو بگیرن.
اما برگ آروم آروم سقوط کرد و بالاخره به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همونجا موند.
تدی ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: “ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نذاشتین من به آرزوم برسم.”
خرگوش کوچولو گفت: “آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟”
تدی گفت: “آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم.”
جوجه تیغی فریاد زد: “اوووو… تدی… آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی هستیم . آرزوی منم همین بود”
و اینطوری همه باهم شروع کردن به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده بود خیلی خوشحال بودن.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

روزی روزگاری یه عمو آسیابانی بود که یه سیبیل خیلی خیلی گنده داشت.
سیبییلش از بناگوشش دررفته بود و وقتی توی آسیاب داشت گندما رو آرد میکرد، سیبیلاش از پنجره میومدن بیرون.
عمو آسیابان سیبیلاشو خیلی خیلی دوست داشتو مواظبشون بود.
هرروز اونا رو شونه میکرد و تاب میداد. بهشون روغن میزد و خلاصه همیشه مراقبشون بود.
یه روزی که عمو آسیابان غذایی برای خوردن نداشت، سیبیل پیش خودش فکر کرد که :
“همیشه عمو آسیابان مراقب منه، شونه ام میکنه، بهم روغن میزنه
ایندفعه نوبت منه که براش یه کاری انجام بدم. باید برم برای عمو غذا بیارم.”
بعد سیبیل بلند شد و رفت. از کوه ها گذشت، از میون رودخونه رد شد. از دشتا و جنگلا هم گذشت…
تا رسید به قصر آقا دیوه. آقا دیوه توی قصرش نشسته بود و یه دیگ پلو با یه دیگچه ی خورش گذاشته بود جلوشو داشت غذا میخورد.

سیبیل رفت دیگ و دیگچه رو برداشتو راه افتاد تا بره پیش عمو.
دیوه که عصبانی شده بود گفت: “آهای… کی به تو اجازه داده غذای منو برداری ببری؟”
سیبیل یه نگاهی به دیو کرد و گفت: “هیس! هیچی نگو. عمو حسابی گرسنه شه، اگه این غذا رو براش نبرم حسابی عصبانی میشه و میاد سراغت.”
دیوه با خودش فکر کرد: “اگه سیبیل ِ عمو انقدر بزرگه، پس خودش حتما خیلی بزرگتره. اگه بیاد سراغ من معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.”
بخاطر همینم هیچی نگفت و سیبیل غذاها رو آورد برای عمو آسیابان تا بخوره و دیگه گرسنه نباشه.
بعدش با خودش گفت: “عمو که انقدر واسه من زحمت میکشه، برای مردم زحمت میکشه و گندما رو آسیاب میکنه، حیفه که پول نداشته باشه.
باید برم براش پول بیارم.”
بعدم راه افتاد بره سراغ دیوه که کلی از پولا و طلا ها و جواهرات مردمو با ترسوندشون ازشون گرفته بود.
از دریاها و کوها و جنگلا و دشتا رد شد تا رسید به قصر دیوه.
رفت و همه ی طلاها و پولای دیوه رو برداشت و راه افتاد.
دیوه گفت: “چیکار داری میکنی؟ این طلاها مال منه!”
سیبیل گفت: “هیس! هیچی نگو. عمو پول نداره. اگه این طلاها رو براش نبرم عصبانی میشه و میاد سراغت.”
دیوه از ترسش هیچی نگفت تا سیبیل طلاها رو ببره پیش عمو.
عمو آسیابان که از دیدن پولا و طلاها خیلی خوشحال شده بود اونا رو بین همه ی مردم شهر تقسیم کرد و یه مقداریشم خودش برداشت تا باهاش واسه خودش خونه بسازه.
از اون به بعد عمو آسیابان و سیبیلش به خوبی اونجا زندگی کردن و مراقب همدیگه بودن.
دیوه هم از ترس عمو دیگه هیچوقت مردمو اذیت نکرد و طلاهای کسی رو ازش نگرفت. این بود قصه ی زیبای عمو آسیابان و سیبیلش.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود ،  قصه کلاغ مهربان از این قراره که یه روز خانوم کلاغه از لونه اش اومد بیرون تا برای بچه هاش غذا پیدا کنه.
همینجوری که داشت پرواز میکرد یه کرمو دید که روی علفا راه میرفت.
خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغاش پیدا کرده. رفتو کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد.
کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: “خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی از بین میره ”
سنجابه هم که داشت از اونجا رد میشد به خانوم کلاغه گفت: “راست میگه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره.”
آقا لاک پشته که روی یه تکه سنگ درحال استراحت بود گفت: “خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول میکنه تا برگرده پیش مادرشو براش غذا ببره.”
خانوم کلاغه از یه طرف دلش برای کرم کوچولو میسوخت، از طرفی هم فکر بچه های گرسنه ی خودش بود. یه کم فکر کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت.
بعد هم رفتو از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: “بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت .”
کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش.
خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.
وقتی رسید به لونه، بچه کلاغا باهم کفتن: “مامان جون چی برامون غذا آوردی؟”
خانوم کلاغه با ناراحتی نگاشون کرد و گفت: “ببخشید بچه ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم.”
دوتا از جوجه کلاغا ناراحت شدنو با مادرشون قهر کردن. اما جوجه کلاغ سوم گفت: “عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر میکنیم.”
نصفه شب شده بود، ولی جوجه کلاغا از گرسنگی خوابشون نمیبرد. خانوم کلاغه که نگران بچه هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.
همینجوری که توی تاریکی شب پرواز میکرد، یهو یه نوری روی علفا دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علفا راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب تاب بوده.
کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: “چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت میگشتم. لطفا دنبال من بیا.”
خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدن. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه.
خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت.
جوجه کلاغا وقتی گردو رو دیدن خیلی ذوق کردنو دست زدنو رقصیدن. یکی از جوجه کلاغا از مادرش پرسید:
“این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟”
خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه ها تقسیم میکرد، همه ی داستان رو براشون تعریف کرد. این بود داستان زیبای کلاغ مهربان.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ‌کس نبود.  قصه قمری و هیزم شکن فقیر از این قراره که یه هیزم‌شکنی بود بچه‌ها که با زن مهربونش توی یه خونه توی یه دهکده‌ای که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک زندگی می‌کردن. اونا خونشون خیلی کوچیک بود و زندگیشون خیلی سخت. برای اینکه هیزم‌ شکن هر روز از صبح تا شب کار می‌کرد اما درآمد کافی برای اینکه گذران زندگی کنن نداشت.
یه روز هیزم‌ شکن تبر و تیرکمونشو برداشت و رفت جنگل. تا ظهر کار کرد و کار کرد. بعدش خسته و گرسنه شد. به خاطر همین روی تنۀ یه درخت نشست تا یه کمی خستگی در کنه که یهویی از بالای سرش یه صدایی شنید. سرشو بلند کرد. واااای اون بالا یه دسته قمری دید. اونا همینطوری لابه‌لای شاخۀ درختا پرواز می‌کردن. هیزم‌ شکن با عجله تیرکمونشو برداشت تا یکی از اونا رو شکار کنه. یکی از قمریا که خیلی هم کوچولو بود یهویی داد زد: دست نگه دار هیزم‌شکن ما رو شکار نکن. قمریای دیگه وقتی که صدای اونو شنیدن فهمیدن که جونشون در خطره و پرواز کردن رفتن. اما قمری کوچیکه اومد پایین و روی پایین‌ترین شاخۀ درخت و رو کرد به هیزم‌شکن. بهش گفت: ببین هیزم‌شکن! گوش کن ببین من چی می‌گم. اگه قول بدی که قمریای دیگه رو شکار نکنی، اگه قول بدی که از این به بعد بذاری قمریای دیگه راحت و آسوده بیان و لابه‌لای شاخۀ درختا پرواز کنن اون‌وقت هر آرزویی که بکنی من برآورده می‌کنم.
هیزم‌ شکن وقتی حرفای قمری رو شنید خیلی تعجب کرد اما قول داد و گفت: باشه دیگه قمریا رو شکار نمی‌کنم. بعدم آرزو کرد که یه خونۀ قشنگ و بزرگ داشته باشه. وقتی هیزم‌ شکن از جنگل برگشت با ناامیدی به خونه‌ش نگاه کرد چون فکر می‌کرد که قمریه بیخودی گفته. با خودش گفت: مگه می‌شه که بتونه آرزوی منو برآورده کنه؟
اما بچه‌ها می‌دونید چی دید؟ دید که زن مهربونش جلوی یه خونۀ بزرگ و قشنگ وایساده و داره براش دست تکون می‌ده. هیزم‌ شکن و زن مهربونش خوشحال و خوشبخت توی اون خونۀ بزرگ و قشنگ زندگی می‌کردن. اما، اما مدتی که گذشت هیزم‌ شکن دیگه راضی و شاد نبود چون دیگه دلش می‌خواست به جای این خونۀ بزرگ، یه قصر بزرگ داشته باشه با لباسای خیلی قشنگ و اسبای رنگ‌ووارنگ. به خاطر همین دوباره رفت جنگل. رفت و قمری رو صدا کرد و ازش خواست که آرزوشو برآورده کنه. قمری هم به حرفش گوش داد. برای همین هیزم‌ شکن وقتی به خونه برگشت دید که به جای خونۀ خودش یه قصر خیلی باشکوه اونجاست. زن مهربونش هم با لباسای خیلی قشنگ پشت پنجره وایساده و داره براش دست تکون می‌ده.
از اون به بعد هیزم‌ شکن فکر می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم روی زمینه. حالا دیگه هم ثروتمند بود هم اینکه دهقانای همسایه خیلی بهش احترام می‌ذاشتن.
اما بچه‌ها می‌دونید چی شد؟ دوباره یه مدت که گذشت هیزم‌ شکن بازم راضی و شاد نبود. دوباره رفت جنگل و این بار از قمری خواست که اونو شاه سرزمین خودش کنه.
بچه‌ها هیزم ‌شکن شاه شد. حالا دیگه همه ازش اطاعت می‌کردن. اما اون اصلا شاه عادلی نبود. از همۀ دهقانای فقیر پول خیلی زیادی می‌گرفت. اونا مجبور بودن که یه عالمه از درآمد خودشونو بدن به شاه چون‌که ازش می‌ترسیدن. حالا دیگه هیزم شکن خیلی خیلی ثروتمند شده بود اما هنوزم خوشحال و راضی نبود. چرا؟ به خاطر اینکه اون فقط شاه سرزمین خودش بود، دلش می‌خواست که تمام سرزمینای دور و اطرافش هم مال خودش بشه. هیزم شکن دلش می‌خواست شاه شاهان بشه. به خاطر همینم از بین همۀ دهقانا قوی‌ترین مرد رو انتخاب کرد و با اون یه سپاه خیلی بزرگ درست کرد. بعدشم شروع کرد حمله کردن به کشورای همسایه. اما سربازای کشورای همسایه با تیر و توپ از سرزمینشون دفاع کردن. سربازای شاه که همون دهقانا بودن از ترس فرار کردن و اومدن تو مزرعه‌هاشون قایم شدن.
هیزم شکن که خیلی عصبانی بود از بلندترین برج قصر خودش رفت بالا و قمری رو صدا کرد. بهش گفت: زود باش قمری، زود باش آخرین آرزوی منو برآورده کن. یه سپاه قوی به من بده که بتونم همۀ شاهان رو شکست بدم و بشم شاه شاهان. قمری به هیزم شکن  گفت: نه، من دیگه آرزوی تو رو برآورده نمی‌کنم. تا حالا هر چی که خواستی به‌دست آوردی اما نتونستی تو صلح و شادی باهاشون زندگی کنی. می‌دونم که اگه شاه شاهان هم بشی بازم راضی نمی‌شی.
هیزم شکن  که از عصبانیت سرخ شده بود و به خودش می‌پیچید دستور داد که با توپ به قمری حمله کنن.
بچه‌ها توپه غرید و غرید و غرید اما به‌جای اینکه بخوره به قمری، خورد به یکی از برجای قصر. قصر آتیش گرفت. شعله‌های آتیش بود که از پنجره‌ها و در و دیوار قصر میومدن بیرون. بعد یه مدت قصر سوخت و خراب شد. تمام ثروت شاه هم با قصرش رفت. این بود که از این به بعد هیزم‌شکن با آرزوی شاه شاهان شدنش موند و یه تبر و یه کلبۀ کوچیک و زن مهربونش.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

حسن کچل

یکی بود یکی نبود. حسن، پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا هم کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابیدحتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرشو صدا می کرد .همه ی مردم شهر حسنو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختن .مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود.خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چی کار کنه و یه روز یه فکر خوب به ذهنش رسید .
صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه خرید و به خونه برگشت سیبارو دونه دونه از لب تنور تا پشت در حیاط به فاصله چند قدمی گذاشت .حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده .حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره .داد زد: ننه حسن بیا این سیبو به من بده .مادرحسن گفت: من نمیتونم بیام ، خودت باید بری برش داری .حسن که هم گرسنه بود هم سیب خیلی دوست داشت، سینه خیز رفت جلو وسیبو برداشت .همون جور که دراز کشیده بود،سیبو خورد .وقتی داشت سیبو میخورد دید یه کم اون طرفتر یه سیب دیگه هم روی زمینه .با خودش گفت آخ جون یه سیب دیگه چون سیب اولی سیرش نکرده بود بازم ننه حسنو صدا کرد ولی مادرش نیومد مجبور شد که خودش بره و سیب رو برداره .
تا غروب این کار ادامه داشت حسن یه سیب دیگه پیدا میکرد و مادرشو صدا میکرد و مادر نمیومد و مجبور میشد خودش بره برداره .ننه حسن هم از دور مراقب کارهای حسن بود تا اینکه حسن به پشت در حیاط رسید وسیبی که بیرون حیاط بودو برداشت .مادرش فورا در حیاطو بستو حسن بیرون خونه موند. حسن که دید مادرش درو روش بسته تعجب کرد به در کوبید و به مادرش التماس کرد که درو براش باز کنه ولی ننه حسن گفت که دیگه باید خودت بری و کار کنی من تو رو به خونه راه نمیدم .تا کی میخوای پیش من بمونی وبیکار و بی عار باشی .باید بری و کاری پیدا کنی و خودت مراقب خودت باشی .
حسن پشت در حیاط نشست و پیش خودش فکر کرد یه کم که بگذره ننه حسن درو برام باز میکنه ولی فایده نداشت .وقتی دید که درو براش باز نمیکنه گفت: پس یه کم غذا بهم بده تا برم. مادرش هم تخم مرغ ونون وشیپور رو گذاشت تو خورجین . درو کمی باز کرد وخورجینو به حسن داد و سریع درو بست .حسن هم خورجینو برداشتو به راه افتاد. رفت و رفت تا از شهر خارج شد .
همین جور که داشت توی صحرای خارج شهر راه میرفت یه لاکپشتو دید، اونو برداشت و گذاشت توی خورجینش و به راهش ادامه داد .یه کم جلوتر یه پرنده لای شاخه های درخت گیر کرده بود و نمیتونست پرواز کنه حسن پرنده رو نجات داد و گذاشتش تو خورجینش .
هوا ابری بود و معلوم بود که به زودی بارون میگیره. بعد از چند لحظه آسمون رعدو برقی زدو بارون تندی شروع به باریدن کرد.حسن هم فوری لباساشو از تنش در آورد و گذاشت زیرش و نشست روی لباساش.بارون میومد ولی چون حسن روی لباساش نشسته بود لباسا خشک بودن وبعد از بارون لباسارو تنش کرد وبه راهش ادامه داد.
همینجور که داشت میرفت به یه دیو رسید . دیوه به حسن نگاه کرد و گفت: چرا تو لباسات خیس نشده؟، تا همین چند دقیقه پیش داشت بارون میبارید .
حسن گفت: مگه نمیدونی که بارون نمیتونه جادوگرو خیس کنه ؟دیو گفت : یعنی تو جادوگری؟، پس بیا با هم زور آزمایی کنیم .
دیو اینو گفت و یه سنگ از روی زمین برداشتو تو دستش گرفتو فشار داد وخوردش کرد. سنگ چند تیکه شد .
حسن هم دستشو تو خورجینش کرد و کمی آرد رو تو دستش گرفت و مثلا فشارش داد وبه دیو نشون داد
دیو ترسیده بود فکر کرد حسن سنگو اینقدر تونسته خوردش کنه و پودر بشه
دیوه گفت : بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره. بعد یه سنگ برداشتو با تمام زورش پرتاب کرد .سنگ رفتو خیلی خیلی دور شد .
حسن هم دستشو تو خورجینش کرد و پرنده رو برداشتو به سرعت پرتابش کرد
پرنده هم با سرعت پرید و رفت تا دیگه دیده نشد . دیو که اینو دید با خودش گفت راست میگه این خوده جادوگره. بعد فرار کرد و رفت .
وقتی دیو رفت حسن هم راه افتاد و رفت تا اینکه به یه قلعه بزرگی رسید.در قلعه رو زد و منتظر شد .صدای کلفتی از داخل قلعه گفت کیه داره در میزنه .
حسن از شنیدن این صدا ترسید ولی به خودش مسلط شد و با صدای کلفتی گفت: من جادوگرم تو کی هستی؟ صدا از داخل قلعه گفت: من پادشاه دیوها هستم.
حسن با همون صدای کلفت گفت خوب شد پیدات کردم ،خیلی وقته که دارم دنبالت میگردم. دیو ترسیده بود ولی به روی خودش نیورد.
دیو گفت: برو پی کارت، من اصلا حوصله ندارم .بعد یه شپش گنده از سرش کندو به حسن نشون داد و گفت ببین این شپش سره منه، ببین چقدر بزرگه
حسن کچل گفت : اگه راست میگی بیا زور آزمایی کنیم. بعد دستشو کرد تو خورجینشو لاکپشتو از توی خورجین بیرون آورد و گفت : ببین این شپش سره منه و لاک پشتو فرستاد تو قلعه. دیو که لاکپشتو دید با خودش گفت وقتی شپش سرش به این بزرگیه خودش چقدره
دیو برای اینکه کم نیاره گفت: ببین من چه جوری این سنگو تو دستم خورد می کنم .بعد سنگیو تو دستش خاک کرد
حسن هم گفت: ببین من چه جوری از سنگ آب میگیرم . بعد تخم مرغو شکستو از زیر در فرستاد تو قلعه .
دیو که اینو دید خیلی ترسید با خودش فکر کرد بزار نعره بکشم شاید اینو دیگه نتونه انجام بده. بعد گفت: ببین من چه نعره ای میتونم بکشم و بعد آنچنان نعره ایی کشید که حسن داشت کر میشد ولی خودش رو جمع وجورکرد
حسن گفت: حالا به نعره ی من گوش کن وبا تمام نیروش توی شیپوری که مادرش براش تو خورجین گذاشته بود
فوت کرد. آنچنان صدایی از شیپور بلند شد که خود حسن هم ترسیده بود .
پادشاه قولها هم باشنیدن این صدا پا به فرار گذاشت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد و از اونجا دور شد ودیگه هم برنگشت حسن کچل وقتی دید دیو فرار کرد رفت تو قلعه
قلعه بسار زیبا بود باغ زیبایی داشت وسط باغ قصر زیباتری بود توشم پر بود از طلا و جواهرات و غذاهای خوشمزه
حسن برای خودش صاحب قصر پر از جواهر وطلا شده بود باغ قشنگی داشت
غذاهای رنگو وارنگ. حسن برای خودش پادشاهی شده بود یه چند وقتی برای خودش تو این قصر خورد و خوابید
بعد یه روز رفت برای مادرش تعریف کرد که چی شده و الان کجا زندگی میکنه بعد دست مادرشو گرفتو
اونو به قصرش برد وقصر رو به مادرش نشون داد
ننه حسن وقتی قصر رو دید و فهمید که حسن دیگه میتواند ازپس خودش بر بیاد
به حسن گفت باید زن بگیری و برای خودت خونواده داشته باشی
ننه حسن به زودی برای حسن زن گرفتو یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتنو به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردن. این بود قصه زیبای حسن کچل .

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرختو چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردنوتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودن.
قصه خرگوش و لاکپشت از این قراره که  میون  این حیوونا یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.
یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوونا با شادی داشتن توی دشت بازی می کردن، خرگوش رفت و به اونها گفت : با این بازیا وقتتونو تلف میکنین، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیموببینیم کی برنده میشه. بعد گفت: کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده؟.
بین حیوونا یه لاکپشت بود که میدونست این خرگوش قصه ی ما مغروره ،پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم. بعد با صدای بلند گفت: من حاضرم که باهات مسابقه بدم.
وقتی خرگوش صدای لاکپشتو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید.
همه ی حیوونا هم خندیدن. آخه همه میدونستن که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.
روباه رو کرد به لاکپشتو گفت: خرگوش خیلی سریعه و تو کندی ،مطمئنی که میخوای مسابقه بدی؟.
لاکپشت با اطمینان جواب داد :البته که مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت : اینجا خط شروع مسابقه ستو هرکی زودتر به اون درخت بالای تپه برسه برنده ست. حاضر باشید و پشت این خط بایستید. خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادنو وقتی که روباه علامت داد حرکت کردن.
خرگوش دو سه تا پرش بلند کردو فاصله ی زیادی از خط شروع گرفتریال ولی لاکپشت به آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.
همه ی حیوونایی که داشتن مسابقه رو تماشا می کردن وقتی راه رفتن لاکپشتو دیدن بهش گفتن: سعی کن تندتر راه بری، اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی. ولی لاکپشت از اونجایی که میدونست خرگوش چقدر مغروره مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.
پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.
از اون طرف خرگوش با قدمای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود. ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنمو چرتی بزنم. وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم. این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره ،من خرگوشم وخیلی سریع هستم ،ولی او کنده، من حتما اونو میبرم.
خرگوش روی چمنا دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد. لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ،ولی خرگوش همچنان خواب بود. مدتی گذشتو لاکپشت به بالای تپه رسید بعد کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای همه حیوونای دیگه دست تکون داد.
از اون طرف خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نقطه شروع نگاه کرد تا لاک پشتو ببینه، آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید. برگشتو به بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست تکون میده . تازه متوجه شد که مسابقه رو باخته و لاکپشته برنده مسایقه شده .
خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره. اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود
داستان  اینطوریه که سالای پیش تو یه کشور کوچیک دختر مهربون و زیبایی به نام سیندرلا  با نامادری و دوتا دختراش زندگی میکرد. مادر سیندرلا سالها پیش از دنیا رفته بود و پدرش با زن دیگه ای ازدواج کرده بود.ولی پدرش هم خیلی زود از دنیا رفته بود و حالا دخترک تنها شده بود.دختر کوچولو تو خونه پدریش مثل یه خدمتکار کار میکرد و دستورای مادر و خواهراشو انجام میداد. اون خیلی زیباتر از دوتا خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین اونا خیلی بهش حسودی میکردن. ولی همه این ناراحتیا و اذیتا باعث نشده بود که اون ناامید بشه.
سیندرلا همیشه با این امید از خواب بیدار میشد که یه روزی اونم خوشبخت میشه. دخترک  با حیوونای خونه خیلی مهربون بود به خاطر همین تمام حیوونا اونو دوست داشتن فقط گربه آناستازیا و گرزیلا بود که مثل صاحباش بدجنس بود و سیندرلا رو اذیت میکرد.
یه روز صبح که مثل همیشه سیندرلا مشغول تمیز کردن خونه بود زنگ در به صدا دراومد و وقتی دخترک  درو باز کرد فهمید که دعوتنامه ای از طرف حاکم شهر براشون اومده. اون دعوتنامه رو به نامادریش داد. جریان دعوتنامه از این قرار بود که حاکم شهر جشنی به خاطر پسرش گرفته بود و از همه دختر خانومای زیبا و متشخص شهر دعوت کرده بود تا توی این مهمونی شرکت کنن. خواهرای سیندرلا خوشحال شدن . همین موقع بود که سیندرلا هم از نامادریش خواهش کرد که اونو هم به مهمونی ببرن. نامادریش گفت: به شرطی میتونی همراه ما بیای که همه کاراتو انجام بدی و بتونی لباس مناسبی برای مهمونی اماده کنی و اونو بپوشی.سیندرلا با خوشحالی رفت تو اتاقشو لباس مادرشو از صندوق دراورد تا اونو درست کنه ولی همون موقع خواهراش صداش زدن تا بره و کارای اونارو انجام بده. خلاصه تا غروب اون مشغول اماده کردن لباسای خواهراش بود و به همین خاطر نتونست که لباسشو درست کنه.
موشای کوچولو که سیندرلارو خیلی دوست داشتن از همون صبح متوجه نقشه نا مادری بدجنس شدن و برای همین با کمک پرنده های کوچولو لباس سیندرلارو اماده کردن تا دختر زیبای قصه بتونه تو مهمونی شرکت کنه .سیندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت دید که لباسش اماده شده .خیلی خوشحال شد. سریع لباسشو تنش کرد و اومد کنار کالسکه تا همراه بقیه به مهمونی بره.ولی خواهرای بدجنس سیندرلا که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بودن شروع کردن به بهونه اوردن و لباسای سیندرلا رو پاره کردن و خودشون تنهایی رفتن به مهمونی.
سیندرلا خیلی ناراحت شد. خیلی غصه دار شد. زد زیر گریه .با خودش میگفت: من دیگه هیچ شانسی ندارم . هر کاری میکنم بازم موفق نمیشم .همین موقع بود که صدایی شنید. صدا به اون میگفت: چرا عزیزم هنوز یه چیز برای تو باقی مونده اونم امید تو به زندگیه . اگه تو امید نداشتی که من الان اینجا نبودم. سیندرلا سرشو بلند کرد و پری مهربونی رو دید که فک میکرد فقط تو قصه شب و داستانای رویایی وجود داره .اون از دیدن پری مهربون خیلی شاد و خوشحال شد .
پری مهربون بهش گفت: باید عجله کنیم . ما وقت زیادی نداریم .اون با عصای جادویی خودش به یه کدو تنبل که تو باغ بود زد و یه وردی خوندو یه دفه اون کدو تبدیل به یه کالسکه زیبا شد. بعد هم چهارتا موشی که دوستش بودنو تبدیل به چهارتا اسب زیبا کرد و سگ مهربون خونه رو هم به شکل خدمتکار سیندرلا دراورد. حالا نوبت خود سیندرلا بود . پری چرخی دورش زد و عصاشو به حرکت دراورد. یه دفه سیندرلا خودشو تویه لباس خیلی زیبا دید. وقتی چشمش به کفشاش افتاد بیشتر تعجب کرد چون کفشاش مثله شیشه بود . سیندرلا با خودش گفت: این مثل یه رویا میمونه . پری بهش گفت: درسته عزیزم این مثل یه رویا میمونه و مثل همه رویاهای دیگه نمیتونه زیاد طول بکشه. تو تا ساعت 12 شب وقت داری و بعد از اون همه چیز برمیگرده به حالت اولش.
سیندرلا از پری مهربون تشکر کرد و به سمت قصر به راه افتاد . وقتی به قصر رسید همه از دیدن این دختر زیبا تعجب کردن . همش از هم میپرسیدن که این دختر غریبه کیه؟ پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از اون خوشش اومد . جلو اومد و ازش خواست تا باهم برقصن . اونا با هم رقصیدن و آواز خوندن. پسر حاکم از سیندرلا خوشش اومد چون فهمید که اون دختر خیلی مهربونیه . زمان انقدر زود گذشت که دختر زیبای قصه  متوجه نشد . یه دفه صدای زنگ ساعتو شنید و دید ساعت 12 شبه. نگران شد . رفت به سمت پله ها تا از قصر بره بیرون ولی همین موقع بود که یه لنگه کفشش از پاش دراومد .سیندرلا سریع سوار کالسکه شد و از قصر دور شد . وقتی ساعت 12 آخرین زنگشو زد همه چیز مثل قبل شد، ولی اون خیلی خوشحال بود که تونسته بود تو این مهمونی شرکت کنه.
فردا صبح حاکم دستور داد که دنبال دختری بگردن که اون کفشا اندازه پاش بشه، چون پسرشگفته بود فقط با صاحب اون کفش عروسی میکنه.مامورای حاکم کفشو به پای همهم دخترای شهرشون امتحان کردن ولی به پای هیچکدوم نرفت که نرفت . تا بالاخره به خونه سیندرلا رسیدن .خواهرای سیندرلا هر کاری کردن که کفشو پاشون کنن نشد که نشد . سیندرلا اومد جلو و از وزیر خواهش کرد که به اونم اجازه بدن تا کفشو پاش کنه. خواهرا خندیدنو گفتن : این اصلا امکان نداره ، چون اون خدمتکار این خونس.ولی وقتی وزیر سیندرلا رو به اون زیبایی دید اجازه داد تا کفشو بپوشه و پاش کنه . سیندرلا کفشو راحت پاش کرد . به خاطر همین اوناسیندرلا رو با خودشون به قصر بردن و خیلی زود جشن بزرگی برای عروسی برگزار کردن . سیندرلا هم بعد از اون همه سختی ای که تو خونه نامادریش کشیده بود بالاخره به آرزوی خودش رسید و سالها به خوبی و خوشی زندگی کرد.روزی روزگاری پسری به اسم جک با مادر فقیرش زندگی میکرد.یه روز مادر جک یه گاوی رو به جک میده و به اون میگه: پسرم ، برو به شهرو گاو رو بفروش تا با پولش غذا بخریم.جک هم گاو رو به شهر میبره.توی راه یه مردی جکو گاوشو میبینه و از جک میخواد که گاوشو بهش بفروشه.جک از مرد میپرسه: به جای گاو چی به من میدی؟ مرد میگه: تو گاو رو به من بده، من به جاش 5 تا لوبیای سحر آمیز به تو میدم. جک خوشحال میشه و گاوشو به مرد میفروشه. بعدشم از اون 5 تا لوبیای سحرآمیز میگیره. وقتی جک برمیگرده به خونه لوبیاهارو به مادرش میده و جریانو براش تعریف میکنه.مادر جک خیلی عصبانی میشه و از دست جک دلخور میشه.جک هم به خاطر اینکه مادرشو ناراحت کرده بود غمگینو غصه دار میشه.بعدشم 5 لوبیارو از پنجره اتاقش پرت میکنه بیرونو میره تا بخوابه.
صبح که جک از خواب بیدار میشه از پنجره اتاقش درخت بلندی رو میبینه که جلوی خونشون سبز شده و قد کشیده.وقتی پنجره رو باز کرد دید به جای لوبیاها درخت خیلی بزرگی سبز شده و تا آسمون رفته. جک از درخت رفت بالاو وقتی به بالای درخت رسید خونه ای رو دید که غول بزرگی با همسرش تو اون زندگی میکرد. جک به همسر غول گفت: خواهش میکنم یه چیزی برای خوردن به من بده ، من خیلی گشنمه.همسر غول رفت به آشپزخونه و یه کم نونو شیر برای جک اورد.یه دفه یه صدایی اومد بله بچه ها آقا غوله داشت میومد خونه.جک که این صدارو شنید رفتو یه گوشه قایم شد.همسر آقا غوله هم از جک خواست تا سرو صدا نکنه.وقتی غول به خونه اومد گفت: اینجا بوی آدمیزاد میاد، کسی اینجاست؟ همسرش گفت: نه،هیچ آدمی اینجا نیست. غول یه کیسه پر از سکه طلا رو کولش بود. اون کیسه رو کنار اتاق گذاشتو شروع کرد به خوردن غذا، بعدشم رفت به اتاق تا بخوابه و استراحت کنه.جک که قایم شده بود وقتی دید شب شده از گوشه اتاق بیرون اومد تا بره به خونشون. وقتی چشمش به کیسه پر از سکه طلای آقا غوله افتاد یه سکه طلا برداشتو از درخت رفت پایین تا بره به خونشون. جک سکه طلارو به مادرش دادو رفت تو اتاقش تا بخوابه.مادر جک خیلی خوشحال شد.
جک یه بار دیگه هم به خونه غولا رفتو دوباره قبل از اینکه آقا غوله برگرده به خونه قایم شد. غول به همسرش گفت: من اینجا بوی یه پسر رو میشنوم ، اما همسرش دوباره به اون گفت: اینجا پسری نیومده، اینجا پسری نیست.شب وقتی که غولو همسرش خوابیدن جک مرغیو که برای غولا تخم طلا میذاشتو برداشتو برد به خونشون.مادر جک باز هم خیلی خوشحال شد.
روز بعد دوباره وقتی جک به خونه غولا رفت یه کم نون از خانم غوله گرفت تا بخوره و سیر بشه، بعدشم دوباره به گوشه اتاق رفت تا قایم بشه، اما وقتی آقا غوله دوباره برگشت خونه گفت: اینجا یه پسره، همسرش مثل همیشه گفت: نه، اینجا کسی نیست.گوشه اتاق، غول یه ساز زیبایی گذاشته بود که با اون آهنگ میزد.آقاغوله به اتاقش رفت. جک از گوشه اتاق بیرون اومدو سازو برداشت. اما یه دفه ساز شروع به حرف زدن کردو گفت: یه پسر منو برداشته.آقا غوله از اتاقش اومد بیرونو دویید دنبال جک تا اونو بگیره. اما جک سریع از شاخه پایین اومدو با تبر ساقه درختو قطع کرد.دیگه آقا غوله نتونست از درخت بیاد پایین.اینطوری بود که جک و مادرش با ساز سحر آمیزو مرغی که تخم طلا میذاشت ثروتمند شدن.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

سیندرلا

یکی بود یکی نبود
داستان  اینطوریه که سالای پیش تو یه کشور کوچیک دختر مهربون و زیبایی به نام سیندرلا  با نامادری و دوتا دختراش زندگی میکرد. مادر سیندرلا سالها پیش از دنیا رفته بود و پدرش با زن دیگه ای ازدواج کرده بود.ولی پدرش هم خیلی زود از دنیا رفته بود و حالا دخترک تنها شده بود.دختر کوچولو تو خونه پدریش مثل یه خدمتکار کار میکرد و دستورای مادر و خواهراشو انجام میداد. اون خیلی زیباتر از دوتا خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین اونا خیلی بهش حسودی میکردن. ولی همه این ناراحتیا و اذیتا باعث نشده بود که اون ناامید بشه.
سیندرلا همیشه با این امید از خواب بیدار میشد که یه روزی اونم خوشبخت میشه. دخترک  با حیوونای خونه خیلی مهربون بود به خاطر همین تمام حیوونا اونو دوست داشتن فقط گربه آناستازیا و گرزیلا بود که مثل صاحباش بدجنس بود و سیندرلا رو اذیت میکرد.
یه روز صبح که مثل همیشه سیندرلا مشغول تمیز کردن خونه بود زنگ در به صدا دراومد و وقتی دخترک  درو باز کرد فهمید که دعوتنامه ای از طرف حاکم شهر براشون اومده. اون دعوتنامه رو به نامادریش داد. جریان دعوتنامه از این قرار بود که حاکم شهر جشنی به خاطر پسرش گرفته بود و از همه دختر خانومای زیبا و متشخص شهر دعوت کرده بود تا توی این مهمونی شرکت کنن. خواهرای سیندرلا خوشحال شدن . همین موقع بود که سیندرلا هم از نامادریش خواهش کرد که اونو هم به مهمونی ببرن. نامادریش گفت: به شرطی میتونی همراه ما بیای که همه کاراتو انجام بدی و بتونی لباس مناسبی برای مهمونی اماده کنی و اونو بپوشی.سیندرلا با خوشحالی رفت تو اتاقشو لباس مادرشو از صندوق دراورد تا اونو درست کنه ولی همون موقع خواهراش صداش زدن تا بره و کارای اونارو انجام بده. خلاصه تا غروب اون مشغول اماده کردن لباسای خواهراش بود و به همین خاطر نتونست که لباسشو درست کنه.
موشای کوچولو که سیندرلارو خیلی دوست داشتن از همون صبح متوجه نقشه نا مادری بدجنس شدن و برای همین با کمک پرنده های کوچولو لباس سیندرلارو اماده کردن تا دختر زیبای قصه بتونه تو مهمونی شرکت کنه .سیندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت دید که لباسش اماده شده .خیلی خوشحال شد. سریع لباسشو تنش کرد و اومد کنار کالسکه تا همراه بقیه به مهمونی بره.ولی خواهرای بدجنس سیندرلا که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بودن شروع کردن به بهونه اوردن و لباسای سیندرلا رو پاره کردن و خودشون تنهایی رفتن به مهمونی.
سیندرلا خیلی ناراحت شد. خیلی غصه دار شد. زد زیر گریه .با خودش میگفت: من دیگه هیچ شانسی ندارم . هر کاری میکنم بازم موفق نمیشم .همین موقع بود که صدایی شنید. صدا به اون میگفت: چرا عزیزم هنوز یه چیز برای تو باقی مونده اونم امید تو به زندگیه . اگه تو امید نداشتی که من الان اینجا نبودم. سیندرلا سرشو بلند کرد و پری مهربونی رو دید که فک میکرد فقط تو قصه شب و داستانای رویایی وجود داره .اون از دیدن پری مهربون خیلی شاد و خوشحال شد .
پری مهربون بهش گفت: باید عجله کنیم . ما وقت زیادی نداریم .اون با عصای جادویی خودش به یه کدو تنبل که تو باغ بود زد و یه وردی خوندو یه دفه اون کدو تبدیل به یه کالسکه زیبا شد. بعد هم چهارتا موشی که دوستش بودنو تبدیل به چهارتا اسب زیبا کرد و سگ مهربون خونه رو هم به شکل خدمتکار سیندرلا دراورد. حالا نوبت خود سیندرلا بود . پری چرخی دورش زد و عصاشو به حرکت دراورد. یه دفه سیندرلا خودشو تویه لباس خیلی زیبا دید. وقتی چشمش به کفشاش افتاد بیشتر تعجب کرد چون کفشاش مثله شیشه بود . سیندرلا با خودش گفت: این مثل یه رویا میمونه . پری بهش گفت: درسته عزیزم این مثل یه رویا میمونه و مثل همه رویاهای دیگه نمیتونه زیاد طول بکشه. تو تا ساعت 12 شب وقت داری و بعد از اون همه چیز برمیگرده به حالت اولش.
سیندرلا از پری مهربون تشکر کرد و به سمت قصر به راه افتاد . وقتی به قصر رسید همه از دیدن این دختر زیبا تعجب کردن . همش از هم میپرسیدن که این دختر غریبه کیه؟ پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از اون خوشش اومد . جلو اومد و ازش خواست تا باهم برقصن . اونا با هم رقصیدن و آواز خوندن. پسر حاکم از سیندرلا خوشش اومد چون فهمید که اون دختر خیلی مهربونیه . زمان انقدر زود گذشت که دختر زیبای قصه  متوجه نشد . یه دفه صدای زنگ ساعتو شنید و دید ساعت 12 شبه. نگران شد . رفت به سمت پله ها تا از قصر بره بیرون ولی همین موقع بود که یه لنگه کفشش از پاش دراومد .سیندرلا سریع سوار کالسکه شد و از قصر دور شد . وقتی ساعت 12 آخرین زنگشو زد همه چیز مثل قبل شد، ولی اون خیلی خوشحال بود که تونسته بود تو این مهمونی شرکت کنه.
فردا صبح حاکم دستور داد که دنبال دختری بگردن که اون کفشا اندازه پاش بشه، چون پسرشگفته بود فقط با صاحب اون کفش عروسی میکنه.مامورای حاکم کفشو به پای همهم دخترای شهرشون امتحان کردن ولی به پای هیچکدوم نرفت که نرفت . تا بالاخره به خونه سیندرلا رسیدن .خواهرای سیندرلا هر کاری کردن که کفشو پاشون کنن نشد که نشد . سیندرلا اومد جلو و از وزیر خواهش کرد که به اونم اجازه بدن تا کفشو پاش کنه. خواهرا خندیدنو گفتن : این اصلا امکان نداره ، چون اون خدمتکار این خونس.ولی وقتی وزیر سیندرلا رو به اون زیبایی دید اجازه داد تا کفشو بپوشه و پاش کنه . سیندرلا کفشو راحت پاش کرد . به خاطر همین اوناسیندرلا رو با خودشون به قصر بردن و خیلی زود جشن بزرگی برای عروسی برگزار کردن . سیندرلا هم بعد از اون همه سختی ای که تو خونه نامادریش کشیده بود بالاخره به آرزوی خودش رسید و سالها به خوبی و خوشی زندگی کرد.

  • sahar boxartsahar
  • ۰
  • ۰

شیر نادان

روزی روزگاری تو یه جنگل سرسبز شیری زندگی میکرد. آقا شیره که دیگه کم کم داشت پیر میشد نمیتونست به سرعت قدیم بدوه. بخاطر همینم خیلی وقتا نمیتونست شکار کنه و گرسنه میموند.
یه روز شیر نادان  همینطوری که داشت تو جنگل پرسه میزد و دنبال غذا میگشت به یه غاری رسید.
آقا شیره یه کم داخل غار شد و بعد از اینکه همه جا رو خوب بو کرد با خودش گفت: “معلومه که اینجا یه حیوونی زندگی میکنه.”
بعد تمام غارو گشت، ولی هیچ حیوون زنده ای پیدا نکرد.
شیر با خودش فکر کرد: داخل غار قایم میشم تا حیوونی که اینجا زندگی میکنه برگرده و بتونم اونو بگیرم.
این غار خونه ی یه شغال بود. این شغال هرروز صبح برای پیدا کردن غذا بیرون می رفتو شب برای خوابیدن به غار برمیگشت.
اون روز هم شغال بعد از اینکه غذاشو خورد به سمت خونه ش اومد. وقتی خیلی نزدیک شد به نظرش اومد که یه اتفاقی افتاده.
با خودش گفت: “چرا همه جا انقدر ساکته؟ چرا هیچ صدایی از پرنده ها و حشره ها نمیاد؟”
با احتیاط نزدیک شد و تصمیم گرفت مطمئن بشه که هیچ خطری وجود نداره. بعدش سریع یه نقشه کشید.
شروع کرد با غار صحبت کردنو گفت: “سلام غار عزیزم؟ حالت چطوره؟ چرا امروز انقدر ساکتی؟”
شیر که صدای شغالو شنید با خودش فکر کرد: “حتما به خاطر منه که همه جا ساکته ، باید قبل از اینکه شغال شک بکنه سریع تر فکری بکنمو کاری انجام بدم ”
شغال دوباره رو به غار فریاد زد: “مگه قول و قرارمون یادت رفته؟ قرار شد هروقت من برمیگردم با هم سلام و احوالپرسی بکنیم.”
شیر  نادان سعی کرد یه کم صداشو نازک بکنه و بعد جواب داد: “به خونه خوش اومدی دوست عزیزم!”
وقتی پرنده ها و حشره ها صدای غرش شیر رو شنیدن همگی ترسیدن و شروع کردن به جنب و جوش و سروصدا.
شغال هم که از شنیدن صدای شیر شوکه شده بود، قبل از اینکه شیر او نو بگیره سریع پا به فرار گذاشتو از اونجا دور شد.
شیر زمان زیادی منتظر شغال موند و وقتی دید که اون نیومد فهمید که گول خورده و شغال از دستش فرار کرده.

  • sahar boxartsahar