کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

  • ۰
  • ۰

زیبای خفته

یکی بود یکی نبود . در زمانهای قدیم تو سرزمینی خیلی دور پادشاه مهربونی به همراه ملکه دوست داشتنیش زندگی میکرد.ملکه و پادشاه بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دلشون یه بچه میخواست.بالاخره یه روز وقتی شاهزاده کوچولو به دنیا اومد ملکه و پادشاه خیلی خیلی خوشحال شدن. پادشاه گفت: ما یه جشن خیلی بزرگ میگیریم. ملکه گفت: ما همه مردم کشورمونو به این مهمونی دعوت میکنیم. روز جشن کسایی که دعوت شده بودن با کادوهایی که برای شازده کوچولو خریده بودن از راه رسیدن. پریا برای شاهزاده کوچولو قشنگترین کادورو اورده بودن.پری ائل به شاهزاده کوچولو زیبایی کادو داد، پری دوم عقل، پری سوم مهربونی، پری چهارم شادی، پری پنجم به شاهزاده کوچولو موسیقی کادو داد. وقتی که پری ششم میخواست کادوشو به شاهزاده کوچولو بده یه دفه یه رعد و برق به قصر پادشاه برخورد کردو بعد یه پری زشت و بدجنس از جنگل اومد بیرون. ملکه و پادشاه اونو به جشن دعوت نکرده بودن چون پادشاه فکر میکرد اون خیلی وقته پیش از بین رفته.پری بدجنس با جیغ و داد از پادشاه پرسید: پس تو میخواستی منو به مهمونی دعوت نکنی؟ درسته؟ خب من در هر صورت برای شاهزاده کوچولو یه کادو اوردم. پری بددجنس انگشت درازشو روی شاهزاده کوچولو گذاشتو گفت: تو وقتی 16 سالت بشه انگشتتو با چرخ نخ ریسی میبریو از بین میری. پری بدجنس اینو گفتو بعد ناپدید شد. شاهو ملکه قلبشون شکستو خیلی ناراحت شدن. اما بعد از اون پری ششم با کادوش اومد جلو. پری گفت: نترسین پادشاه، درسته که دختر شما وقتی 16 سالش بشه ممکنه انگشتشو ببره، ولی اون از بین نمیره، اون به یه خواب طولانی فرو میره.یه خواب عمیق صد ساله.بعدش با بوسه یه شاهزاده نجیب دوباره از خواب بیدار میشه.اما شاه و ملکه هنوز نگران دخترشون بودن به خاطر همین پادشاه اعلام کرد که از امروز به بعد هیچکس اجازه نداره از چرخ نخ ریسی استفاده کنه.
همینطوری که شازده کوچولوی قصه ما بزرگ میشد همه کادوهایی که پریا بهش داده بودن کم کم معلوم میشد.اون زیبا و عاقل،مهربونو خوب بود. اون آواز میخوندو شاد بودو میرقصید.اما شاهزاده کوچولو خیلی هم کنجکاو بود.اون وقتی 16 سالش بود به برجی که پشت قصر پادشاه بود رفتو تا بالای برج رفتو وارد یه اتاق شد. شاهزاده کوچولو بالای پله ها صدای یه ماشین نخ ریسی شنیدو خیلی کنجکاو شد. اون با تعجب با خودش فکر کرد که این صدای چیه؟ شاهزاده کوچولو در اتاقو هل دادو بتزش کرد. اون پیرزنی رو دید که داشت نخ ریسی میکرد.اون پیرزن همون پری بدجنس بود. شاهزاده کوچولو که تا حالا چرخ نخ ریسی ندیده بود پرسید: دارین چی کار میکنین؟ پری بدجنس گفت: من دارم نخ ریسی میکنم کوچولوی قشنگم. شاهزاده کوچولو پرسید: منم میتونم این کارو بکنم؟ پری بدجنس گفت: بله که میتونی. همون موقع که شاهزاده پشت چرخ نخ ریسی نشست انگشتشو بریدو به یه خواب عمیق فرو رفت. وقتی شاه و ملکه شنیدن که چی شده حرفای پری بدجنس یادشون اومد .اونا خیلی ناراحت شدن اما بعد یادشون افتاد که پری ششم چی بهشون گفته بود. پادشاه گفت: ما باید یادمون باشه که دخترمون زنده ستو فقط خوابیده ، و درست هم بود. زیبای خفته وقتی تو تخت خوابش خوابیده بود از همیشه زیباتر بود.لپاش قرمزو لباش به رنگ آلبالو بود. فقط به نظر میومد که شاهزاده داره چرت میزنه اما اون به یه خواب طولانی صد ساله رفته بود.
حالا دیگه همه غمگین بودن ،هیشگی آواز نمیخوندو نمیرقصید. بچه ها بازی نمیکردن ، حتی سگا هم پارس نمیکردن، همه دلشون برای شاهزاده تنگ شده بود .یه روز پادشاه رفت به دیدن پری ششمو از پری خواست تا بهشون کمک کنه. پادشاه گفت: اگر شاهزاده بعد از صد سال از خواب بیدار بشه ما هیچکدوم نیستیم و از بین رفتیم، اون تو این قصر تنها میمونه. پری مهربون گفت: من قدرت بیدار کردن اونو ندارم اما سعی میکنم بهت کمک کنم.پری مهربون به بالای یه قله ای رفتو چوب جادوییشو تکون داد.بعدش همه مردم اون سرزمین سریع به یه خواب عمیق جادویی رفتن.ملکه و پادشاه، ساقدوشا،خدمتکارای ملکه ، نگهبانای قصر ، همه و همه به خواب رفتن. حتی اسبا، پرنده ها، ماهیا ،حتی کوچیکترین موجودات هم به خواب عمیق رفتن.
صد سال بعد یه شاهزاده ای از یه کشورو سرزمین دیگه به جنگل جادویی رسیدو قصر پادشاهو از دور دید. شاهزاده جوون از یه کشاورز پرسید: چه اتفاقی برای این کشورو سرزمین افتاده؟ کشاورز داستانو برای شاهزاده تعریف کردو گفت که یه شاهزاده زیبا به وسیله یه پری بدجنس جادوشده.شاهزاده که خیلی ناراحت شده بود به کشاورز گفت که همه ماجرارو براش تعریف کنه.کشاورز پیر بهش گفت که شاهزاده خانم زیبا صد سال به خواب عمیق رفته . شاهزاده گفت من خودم باید برمو این شاهزاده خانومو ببینم.
جنگل پر خار بود و شاهزاده جوون باید همه اونارو میکندو راهشو ادامه میداد. جنگل پر از گیاهو درخت بود ولی چیزی که شاهزاده از اون تعجب میکرد سکوت جنگل بود، اون حتی دای یه پرنده رو هم نمیشنید. همینطور که به قصر پادشاه نزدیک میشد درختا هم قویترو بزرگتر میشدن وا ون دیگه نمیتونست درختارو قطع کنه و از سر راهش برداره. تو همین موقع بود که پری ششم به کمکش اومدو راه رو براش باز کرد. بالاخره شاهزاده وارد قصر شد.به نظرش اومد که همه اونجا خوابن، همه جا ساکت بود.شاهزاده با عجله از پله ها بالا رفتو به اتاق اصلی قصر رسید.تو اون اتاق تختی رو دید که یه زیبای خفته ای روی اون به خواب رفته بود، یه خواب عمیق. وقتی اون شاهزاده خانمو دید خیلی ازش خوشش اومدو شاهزاده خانومو بوسید.یه دفه جادوی جادوگر بدجنس شکسته شدو همه از خواب بلند شدن. زیبای خفته هم آروم چشماشو باز کردو به شاهزاده جوون خندید.شاهزاده خانم گفت: تو شاهزاده منی، من خواب تورو دیده بودم و منتظر تو بودم. شاهزاده خیلی خوشحال شد چون خودشم تمام عمرش منتظر شاهزاده خانم بود.شاه و ملکه با عجله به دیدن اون دوتا رفتن .آشپزا به آشپزخونه رفتن تا آماده جشن عروسی بشن. کم کم همه جا پر از سرو صدا شد. اسبا شیهه کشیدن، سگا پارس کردن، جیر جیرکا جیر جیر کردن، پرنده ها آواز خوندن و همه جا پر از شادی و خوشحالی شد و همه مردم یه بار دیگه تو اون سرزمین شاد و خوشحال شدن.

  • ۹۸/۱۰/۰۴
  • sahar boxartsahar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی