کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

کتاب‌های کودک من

در این‌جا بهترین شعرها، داستان‌ها و مطالب خواندنی درباره کودک را ارائه می‌دهیم.

  • ۰
  • ۰

یکی بود یکی نبود
توی یه شهر زیبا و قشنگ پسری به اسم پویا با پدر و مادرش زندگی میکرد. پویا کوچولو تازه رفته بود مدرسه و مثل بقیه دوستاش میخواست از معلم مهربونشون کلی چیزای قشنگ یاد بگیره .دلش میخواست که هر چی زودتر مثل مامان و باباش هم بتونه بخونه هم بتونه بنویسه. پسر کوچولوی قصمون هر روز صبح کیف و تغذیشو برمیداشتو بعد از اینکه مادرشو میبوسید و ازش خداحافظی میکرد راهی مدرسه میشد. پویا یه دوست هم سن خودش به اسم فرید داشت که با هم همکلاسی هم بودن. فرید و پویا غیر از اینکه با هم هم کلاسی بودن همسایه هم بودن. به خاطر همین صبحا با هم میرفتن به مدرسه و بعد از اینکه مدرسشون تعطیل میشد با هم برمیگشتن به خونه. پویا و فرید از مامان باباشون یاد گرفته بودن که همیشه دست همدیگه رو بگیرن و مواظب هم باشن.همینطور یاد گرفته بودن که تو راه مدرسه با غریبه ها حرف نزنن و حواسشون به مغازه ها و خوراکیا پرت نشه.هر روز که پویا با دوستش به مدرسه میرفت تو راه یه آقا پلیس مهربونی رو میدید که با تلاش و دقت زیاد کمک میکنه تا راه برای رفت وامد ماشینا باز باشه و ترافیک نشه. پویا میدید که این آقا پلیس مهربون بعضی وقتا به بچه ها و مسن ترا کمک میکنه و اونارو از خیابون رد میکنه. بابابزرگ پویا از پلیسای مهربون و زحمتکش همیشه براش قصه میگفت، به خاطر همین پویا دوست داشت و پیش خودش فکر میکرد که وقتی بزرگ شد دلش میخواد که مث این اقا پلیس مهربون یه پلیس خوب و زحمتکش بشه و به آدما کمک کنه.
اون روز هم مثل روزای دیگه پویا پلیس مهربون رو در حال باز کردن راه ماشینا دید و از دور بهش لبخند زد. بعد از اینکه پویا و فرید به مدرسه رسیدن یه کم به همراه بقیه بچه ها ورزش کردنو رفتن سر کلاسشون. اون روز تو برنامه مدرسشون ورزش داشتن. معلم ورزش به بچه ها گفت : بچه ها با احتیاط و آهسته از پله ها بیاین پایین تا با همدیگه ورزش کنیم و شاد بشیم. فرید که خیلی زنگ ورزشو دوست داشت حرف معلم ورزششو یادش رفتو با عجله از کلاس خارج شد همینجوری که داشت تند تند پله هارو میومد پایین پاش پیچ خورد و افتاد زمین و دستش آسیب دید .فرید که دستش خیلی درد گرفته بود همش داشت گریه میکرد. .اقای ناظم به بابای فرید خبر داد و بابا و مامان فرید اومدن تا اونو با خودشون ببرن به دکتر. حالا بشنویم از پویا که از وقتی این اتفاق برای دوستش افتاده بود حسابی ناراحت و غمگین بود. اصلا اون روز خوشحال نبود همش به فرید فکر میکرد و منتظر بود تا زنگ مدرسه بخوره و به دیدن فرید بره. وقتی مدرسه تعطیل شد پویا از اینکه دید باید تنها برگرده خونه بیشتر ناراحت شد آخه اون همیشه با دوستش میرفت خونه. آهسته اهسته شروع کرد به راه رفتن سمت خونه ولی از اونجاییکه فکرش پیش اتفاق امروز بود حواسش پرت شدو راه خونشونو گم کرد. پویا یه لحظه دید که مغازه و خیابونا براش اشنا نیستن. خیلی ترسید . متوجه شد که گم شده و راه خونشونو گم کرده. حالا باید چی کار کنه؟ یاد حرف بابابزرگش افتاد که براش از اقا پلیس مهربونی گفته بود که وقتی کسی گم میشه بهش کمک میکنه تا خونشو پیدا کنه. حالا اون آقا پلس مهربونو از کجا پیدا کنه؟
چه جوری بهش خبر بده؟ پویا خیلی غمگین و ناامید شد و شروع کرد به گریه کردن. حالا بشنویم از اقا پلیس مهربون که داشت میرفت به سمت خونشون.پلیس مهربون که کارش تموم شده بود داشت قدم زنون به سمت خونشون میرفت که دید اون طرف خیابون پسر بچه ای یه گوشه نشسته و داره گریه میکنه . اقا پلیس مهربون سریع از خیابون رد شد وبه پسر بچه گفت: سلام اقاکوچولو حالت چطوره؟ چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟ پویا همینطور که اشک میریخت به اقا پلیس مهربون نگاهی کرد و با اینکه هنوز ناراحت بود ولی تو دلش احساس خوشحالی و راحتی کرد و به پلیس مهربون گفت: تو راه مدرسه حواسم پرت شد و راه خونمونو گم کردم. حالا هم نمیدونم چه جوری برم به خونمون. اقا پلیس گفت : غصه نخور پسرم ناراحت هم نباش من کمکت میکنم تا راه خونتونو پیدا کنی و زود برگردی پیش مامان و بابات. ولی اینو یادت باشه همیشه ادرس خونتونو تو کیف مدرست داشته باش و مواظب باش تا هیچوقت حواست پرت نشه. حالا راه بیفت تا بریم خونتونو پیدا کنیم. راستی نگفتی اسمت چیه؟ پویا گفت: ممنونم از اینکه بهم کمک میکنین تا برم خونه اسم من پویاست.بعد پلیس مهربون دست پویا رو گرفتو با هم به سمت خونه حرکت کردن. تو راه پویا برای پلیس مهربون از مغازه های و پارک کوچیکی که نزدیک خونشون بود گفت تا اقا پلیس مهربون راحت تر بتونه خونه پویا رو پیدا کنه .همینطور که پویا داشت از اتفاقی که برای دوستش تو مدرسه افتاده بود میگفت یه دفعه چشمش به مادرش افتاد که به خاطر اینکه پویا دیر کرده بود نگران شده بودو اومده بود سرکوچه. پویا یه عالمه خوشحال شد و خودشو انداخت تو بغل مادرش. مامان از اقا پلیس مهربون به خاطر کمکی که به پویا کرده بود تشکر کرد . پویا هم از اقا پلیس مهربون به خاطر مهربونی و کمکش تشکر کردو قول داد دیگه حواسش پرت نشه.
اون شب پویا وقتی داشت میخوابید همش به اقا پلیس مهربون فکر کرد و منتظر بود تا فردا بشه و از پلیس مهربون برای فرید و بابابزرگش تعریف کنه.

  • ۹۸/۱۰/۰۴
  • sahar boxartsahar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی